وقتی که چهل ساله شدم، خیلی سختم شد. نمیخواستم جز زنان چهل ساله باشم. از اینکه سختم شده بود هم سختم شده بود. یعنی نمیخواستم که سختم باشد. دلم میخواست با سبکی وارد چهل سالگی شوم. نه. بگذارید راحتمان کنم؛ از همه نظر نمیخواستم چهل سالم شود.
من و مرد هم رشته بودیم. من زودتر دبیرستان را تمام کرده بودم ولی او چند سال زودتر دکترا گرفت. چرا؟ چون من داشتم در ایران درس میخواندم و او نه. وقتی هم را دیدیم من تازه فوق لیسانس دومم را با چنگ و دندان تمام میکردم، او دیگر داشت پایان نامه دکترایش را می نوشت.
هفته پیش ۶ ماه شد که از ایران خارج شدم. مادرم تصمیم گرفت که بیاد اینجا و بهم سر بزنه. دیروز رسید. پروازش توی فروگاه اصلی نمیشست. توی یک فرودگاه کوچکتر بود که با قطار هم نمیشد رفت. اتوبوس گرفتم که برم دنبالش. ۴۵ دقیقه زودتر رسیدم. یه استارباکس تخمی توی فرودگاه بود که چسبیده بود به بخش پروازهای ورودی. حدودا ۲۰ ساعت بود چیزی نخورده بودم. صبح ۲ قاشق ماست پروتئینی میوهای با یک رایس کیک خوردم و وقتی رسیدم به استارباکس یکی از معجونهای یخ زده کارامل دارشون رو گرفتم کوچیک و بدون خامه و با عذاب وجدان و تلاش اینکه کالری کارامل توی نوشیدنی رو گوگل نکنم خوردمش و شروع کردم به خوندن کتابی که از لندن خریده بودم و بازش نکرده بودم. اسمش بود against memoir، یک مجموعه جستار متوسط، نویسنده امریکایی و لزبین که توی نوجوونی پانک بوده و به خاطر نظراتش در مورد بندهای موزیک پانکی که توی نوجوونی درگیرشون بوده کتاب رو خریده بودم ولی برام کسلکننده بود. بیست صفحهای که تلاش کرده بود در مورد gene loves jezebel زر بزنه رو خوندم و خمیازه کشیدم. حدود ده دقیقه مردد بودم که سیگار بپیچم و بکشم یا نه چون مادرم ممکن بود برسه. خیلی گیج بودم و به نیکوتین احتیاج داشتم ولی از یک طرف نمیتونستم ریسک کنم و اجازه بدم اولین چیزی که از من تنها اینجا میبینه سیگار کشیدن بیرون این سوله تخمی باشه. همون موقعا رسید، سینتیسایزر یاماها کوچک من رو هم که گفته بودم برام بیاره به سختی روی دوشش حمل میکرد. صداش زدم و برخلاف همیشه هر دومون که از هر تماس فیزیکی دوری میکنیم، همدیگر رو در آغوش گرفتیم. از سوله که خارج شدیم شروع کرد از آسمون عکس گرفتن، بهش گفتم از چی عکس میگیری وسط ناکجاآباد؟ باهم سوار اتوبوس شدیم. گفت خب خوبه حالا خوشحالی اینجایی؟ جواب ندادم. توی راه در مورد خونه حرف زدیم. براش تعریف کردم که پذیرایی خونه به دلیل سرما و رطوبت زیاد توی زمستون ناگهانی کپک زده و دو تا مبل و سه تا صندلی رو گذاشتیم دم در، گفتم حتی دیوار هم کپک زده و صاحبخونه میتونه سر همین پول ودیعهمون رو نده. در مورد دوستام ازم پرسید، گفتم زیاد از کسی خبری ندارم. براش تعریف نکردم که دوست صمیم سابقم به محض خروجم از کشور با دوستپسر ۴ سال پیشم ریختن روی هم و دیگه با دوستم ارتباطی ندارم. برای همین وقتی در موردش سوال کرد فقط گفتم خوبه، ارتباطمون کم شده. بعد خوابش گرفت و یک ساعتی که خواب بود رو به روابطی که توی ایران داشتم و کم و بیش شبیه همین مورد تموم شده بودن، فکر کردم. دوست صمیمی سابق سینه عملیم که دو سال قبلی رو تمام و کمال باهم بودیم به محض رفتن من تصمیم گرفته بود که با دوستپسر تازه به دوران رسیده و عقدهای هزار سال قبلم که به واسطه من باهاش آشنا شده بود وارد رابطه بشه، چطور میتونستم همچین چیزی رو به مادرم توضیح بدم؟ ناامید شدن از آدما رو از ۲۵ سالگی شدیدا تجربه کردم. در مورد دوست سینهعملیم مشخص بود که قرار بود ضربه بدی بخورم. خودشیفته بود و آپاتیک. از آدمها سواستفاده میکرد و هیچ هوش احساسیای نداشت، به شدت معتاد بود ولی خب روزهای خوبی داشتیم. البته که هرچیزی قیمتی داره. چیزی که توی ذوقم زد، عجول بودنش در مورد ارتباط گرفتن با اکس مذکورم بود. اکسم از زمانی که کودک و ۲۰ ساله بودیم عاشق پیشرفت اجتماعی بود، هیچوقت توی کتش نرفته بود که من چرا به خاطر یک مرد پولدارتر و مسنتر (از زاویه دید خودش) ولش کرده بودم و به همین دلیل تصمیم گرفته بود که قبل رفتنم از ایران یک بار دیگه شانسش رو با من امتحان کنه یا شاید ثروت متوسط بادآوردهش رو بکنه تو چشم من و مطمئن بشه که بهم ثابت شده که اون هم تونسته. عاشق فضاهای اجتماعی طبقه متوسط رو به بالای تهران بود، رستورانهایی که غذاهای ایرانی رو به طرز فجیعی فاین داین میکردن و مخاطبشون همین آدما بود، وعده مورد علاقهش سیرابیای بود که ویترین سام سنتر سرو میکرد. سیرابی با یک سس مثلا ایتالیایی، به نظرم نفرتانگیز بود. یک ماشین «خارجی» دست چندم رو از دوستهای دلالش خریده بود و هر روز دور تا دور ماشین رو وسواسگونه چک میکرد که نخورده باشه. من به واسطه قضاوت مختلم و افسردگی شدیدم بهش اعتماد کرده بودم و چندهفتهای قبل رفتنم دیدمش که خب بازهم به نفعش شد.
من خوشحال بودم که اینجام؟ نمیدونم. خاطرات گذشتهم به نظرم حتی واقعی نیستن. از پشت یک پرده محو به خاطر میارمشون. حتی خودم رو درست نمیشناسم. بیشتر به کپک فکر میکنم، به کالری غذاها، به آفتاب بیرنگی که هرچند روز یک بار میبینم و به کتابهایی که توی قطار توی موبایلم میخونم.
صبح از در خونه که بیرون رفتم با خودم گفتم «زنی که میخواهد داستان بنویسد باید پول داشته باشد و اتاقی از آن خود.» خواستم برگردم و کتابش رو از خونه بردارم ولی دیدم دیرم میشه. از فیدیبو کتاب رو خریدم و دیدم امکانی به فیدیبو اضافه شده که کتاب رو بصورت صوتی برات میخونه. فعلا تکنولوژی تبدیل متن به صدای فارسی ناقص و پرغلطه ولی به نظرم همین بهترین مدل کتاب صوتیه (بجز صدای بهروز رضوی که همیشه اولویته). اینکه یه صدای غیرآدمیزادی (از آن کثافت همان یک نسخه کافی است)، متن رو پرغلط و با اعرابهای اشتباه بخونه باعث میشه یهسره حواست به چیزی که میشنوی باشه و دچار حواسپرتی نشی.
موقع ناهار حرف اینستاگرام بود که هر کس چقدر در روز وقت برای اینستاگرام میذاره. همکار هجدهسالهام گفت من یه موقعی بود اینستاگرام بم میگفت در روز پونزده ساعت تا هجده ساعت تو اینستاگرام بودهم. ما حیرتزده نگاهش کردیم که مگه میشه؟ گفت الان دیگه اینجوری نیستم. جملهی بعدیاش بیربط و شگفتانگیز بود. گفت: «اینی که الان زنده است کدومه؟ خمینیه یا خامنهای؟ این آقاهه گفته ...» من که کلا سر کار حرف نمیزنم بلند گفتم پشمام! همه خندیدند. درجا عاشق دختره شدم. واقعا خوشبختترین آدمی که تو این مملکت دیدهام همین دخترهاس. خمینی رو از خامنهای نمیتونه تشخیص بده. چه باسعادتی عزیزم.
دختره در ادامه داشت میگفت سال 2019 یه مارمولک خریده چهار میلیون (چرا به میلادی میگفت؟) بعد تو خونه گم شده و بعد سرما خورده و مرده. عکس مارمولکه رو نشونمون داد. یکم خوشآبورنگتر از مارمولکهای معمولی بود. گفت بیست سانت بوده. بلافاصله یاد مارمولکهای خونهی بچگی اهواز افتادم. اونها هم بیست سانت یا بیشتر بودند. ما اون مارمولکها رو نمیکشتیم. یعنی معلوم بود که کشتن اون موجودات گنده چه صحنهای ایجاد میکنه. اون خونهی اهواز رو اگه تو فیلمی رئالیستی بازسازیاش کنی ژانر وحشت میشه.
دوباره دختره تو موبایلش ویدئوی سگش رو نشون داد که تو فیزیوتراپی داشت تو آب راه میرفت. میگفت تو راه برگشت از دیزین دیده داره لنگ میزنه آوردهاش خونه و برده خوبش کنه. میگفت همه میگن سگه وحشیه ولی به نظر خودش خیلی هم خوبه. یاد اون اپیزود سریال بسکتز افتادم که دختره یه کایوتی آورده بود خونه و اونم خونه رو نابود کرده بود و پسره به دختره میگه اینو چرا آوردی خونه؟ دختره میگه تو جاده ددیمش فکر کردم گم شده آوردمش خونه و پسره میگه «اینا مثل پشههان، اینا گمشده به دنیا میان.»
مادربزرگم تمام عمر خونهی ما زندگی کرد و همهش ناراحت بود که چرا خونه نداره. خانواده هم میگفتن خونه میخوای چکار؟ که تنها بمونی؟ اینجا ما ازت نگهداری میکنیم. انقدر ناله کرد تا یه سال قبل از مرگش بچههاش براش یه زیرزمین داغون تو شابدولعظیم کرایه کردند با یه پرستار. هر روز زنگ میزد که پرستاره میخواد بکشدش. آخر هم از همون خونه رفت بیمارستان و بعد قبرستون. فکر کنم اقبالش رو برای من به ارث گذاشته.
این دفعه داستان اینطوری بود که صبح یکشنبه ساعت ده صبح زمین تنیس رزرو کرده بودم. شاید مثلا چهار ماه بود راکت رو دستم نگرفته بودم. خیلی تو مودش بودم. تمرکز و ویلیامز. ساعت ده و پنجاه دقیقه، ده دقیقه بود که داشتیم یه توپی رو روی هوا نگه میداشتیم. قصدمون فقط خوشی و هارمونی دیونگ دیونگ توپ روی راکت بود. غولاند یه توپی رو زد و همینطور که زد گفت ببخشید چون بدجا. توپ نیمهی جلویی سمت چپ زمین بود. دویدم سمتش، باید بکهند میزدم اما میخواستم فورهند بزنم چون کنترلم بهتره روش که کجا فرود بیاد. پریدم هوا، توپ رو در پرفکتترین جای راکتم گرفتم اما وقتی اومدم پایین پای چپم کاملا روی لبهی بیرونیش فرود آمد. نگاهم به توپ بود، ندیدم چطوری دارم فرود میام. در سرم فقط یک چیز بود. توپ. اول لبهی بیرونی پام خورد زمین و بعد پام طوری پیچید که سطح روی پام، شن زمین رو بوس کرد. پام رو صاف کردم و نشستم همونجا روی زمین. دستام شنی. محکم روی پام رو گرفته بودم. باورم نمیشد. یادتونه وقتی در انیمه یکی آسیب میدید، یه رعد میزد از آسمان به زمین؟ زئوس در برابرش هیچی. به هیچی فکر نمیکردم. فقط پام رو فشار میدادم از روی کفش. سکوت مطلق.