خورشید را نیز
خورشید را نیز
داشتم درفتها رو یکی یکی نگاه میکردم که پاک کنم. بیشترش حرف نگفتنیای نبود. فقط داستان نیمهکارهای از یک روز، یا یک اتفاق بود که وسط روایت، معلق و نصفه مونده بود. مثل وقتی تو یه جمع شلوغ میخوای چیزی تعریف کنی، میگی منم یه بار… و بعد ادامه نمیدی چون هیشکی متوجهت نشده، هیشکی به حرفت گوش نمیداده.
این داستان را برای چهارمین دورهی مسابقهی داستان کوتاه تهران فرستادم. ازش «تقدیر ویژه» شد.
سهشنبه
سر کار شلوغتر از چیزی بودم که میپسندم. جلسه پشت جلسه. اولی را رامین هم آمد. بیشتر حرفها را او زد. من ته اتاق کنفرانس شرکت نشسته بودم و سعی میکردم در دید نباشم. با گوشیام ور میرفتم. چایی. بیسکوییت. بعد هم خیار و سیب. دوتا خیار خوردم و جفتشان را با کاردهای کند آبدارخانه پوست گرفتم. نرم بودند و نمیشد صاف و صوف پوستشان را گرفت. کارد هم کارد این کار نبود. آب خیار راه افتاد و تا مچم را تر کرد. با آستینم پاکش کردم، قبل از اینکه برسد به بند چرم ساعتم. خوششانسی روزم همین بود که نمکدان دم دستم بود. با صاف کردن سینهام، دستم را از بغل بازوی مهندس داوودی سُراندم و نمکدان را برداشتم. جفت خیارها هم بیمزه بودند. تا آخر جلسه دوتا چایی دیگر هم خوردم. ابراهیم سینی را دور میچرخاند. بعد جلسه به رامین گفتم خوب حرف زدی. دُمشون رو چیندی. گفت پست تو چرا ساکت بودی؟ تو هم یه خودی نشون میدادی… بعد هم دوتایی برگشتیم توی پارتیشنمان.
نهار با بچهها نرفتم بیرون. یعنی راستش برای آبانماه کلاً ژتون نگرفتم از شرکت. حالم از تهیهغذاهای اطراف به هم میخورد. یا شاید آنهاییشان که طرف قرارداد شرکتند اینقدر حالبههمزنند. دوتا ساندویچ تست از خانه آوردم. پنیر خامهای ویلی و نیمروی همزده. با ساندویچمیکر جهاز نسترن درستش کردم. چهار سال بود کنار کمد خاک میخورد تا اواخر مهر که آوردمش بیرون و گذاشتمش روی پیشخان. یکبار هم آگهیاش کردم روی سایت دیوار. منتها مشتری پیدا نشد. یکی بود که میخواست مفت برش دارد. میگفت توی کار خیریه است و برای نیازمندان جهیزیه جمع میکند. بهش گفتم خانم! میکر مال زنم است و زیر قیمت بدهم پدرم را درمیآورد. دستگاه عیب و علتی هم ندارد. آکبند. آلمانی. یا حداقل روی جعبهاش اینطور نوشته. حواسم بود جعبهاش را هم نگه دارم. حوصلهی نقنقهای نسترن بابت اینکه جعبهی ساندویچمیکر ”براون“ آلمانیاش را دور انداختهام ندارم. منتظر همین چیزهاست تا پیله کند. پیله که نه. یک بار میگوید بعد سکوت. فکر میکنی ماجرا دفن شده. بعد از چند روز مثل جنازهای که باز زنده شده، همان موضوع از زیر خاک سر درمیآورد. عادتش همین است. ضربتی برخورد نمیکند. مداوم و با صبر. مزمن. روش کارش اینجوریست. رامین سر ناهار هم بهم گیر داد. ساندویچهایم را نشانش دادم. درجا یکیشان را برداشت و با دو گاز بلعید. گفت اینکه پیشغذاست. پاشو خودتو لوس نکن، امروز خاتون قیمهبادمجون داره. آخرش که دید واقعاً نمیآیم، گفت اقلاً بگو نسترن یه چیزی برات درست کنه. دستپختش که خوبه. خندیدم و گفتم دستپختش فقط برای پدرش خوبه. برای جناب تیمسار. نوبت من که میشه آشپزی نمیکنه و فقط شِیک توتفرنگی میخوره.
بعد از ناهار داوودی برای کل پارتیشن بستنی حصیری دومینو گرفت. به هوای ماشین جدیدش. ساندروی سفید. ذوق کردم. ناهارم کم بود و یک ساعت نگذشته باز ضعف کردم. بستنی کمکم کرد. بعدش هم با رامین رفتیم سیگار کشیدیم و پشت بندش ابراهیم برایمان چایی آورد. آسیاهای فک پایین تیر کشیدند. بدبخت این دندانهای ما. دندانهای من که افتضاحند. مدتیست خمیردندان سنسوداین میزنم تا حساسیت و تیرهای گهگاهی که میکشند کم شوند. اما خب خودم هم مراعات نمیکنم. میدانم. گاهی فکر میکنم وضعِ موجود محصول خودمان است، محصول خریت خودمان. دندانهایم را روی هم فشار دادم.
چهارشنبه
دیروز بعد از کار رفتم پیش تراپیستم. فعلاً دو هفته یکبار میروم. مثل چند جلسهی اخیر، سروناز را هم در اتاق انتظار دیدم. زنِ رامین. دفعات اولش عجیب بود. سلام و علیکی دوستانه و محترمانه و نگاههایی از سر تعجب. من که به نسترن چیزی نگفتم. یعنی دلیلی نداشت چیزی بگویم. یعنی راستش کلاً بهش نگفتم که دوباره تراپی شروع کردم. دکتر حکیمزاده هم زیاد تأکید میکند روی این ماجرا. روی حریم شخصی. مشخص نگفت که تا ابد به زنم نگویم. اما گفت هر وقت راحتی. گفت نه عجلهای هست و نه قانونی. کمی به خودت هم احترام بگذار. و بعد نگرانیام از اینکه به زنم نگفتهام را چسباند به ترس. به ترسهای متنوعم. از همه چیز. یکیش خودِ نسترن. کلی چیز دیگر هم ردیف کرده بود. نمیدانم چقدر درستند یا نه. حتی میگوید به رابطهام با رامین هم فکر کنم. نمیدانم چرا. لابد چون چند باری اسمش را در جلساتمان پراندهام. گفتهام که همکارم است. اما نگفتم که زنش هم مشتری خودتان است. آیا سروناز چیزی به رامین گفته؟ دفعهی آخری که خانهشان دورهمی بود صرفاً نگاه معناداری به هم انداختیم اما مطلقاً هیچ کداممان حرفی نزدیم که اشاره به جلساتمان داشته باشد. درستش هم همین است. آن هم بین این مردم قضاوتگر. دیروز ولی در اتاق انتظار کمی بیشتر با سروناز حرف زدم. او هم از سر کار آمده بود. بهش گفتم به نسترن گفتهام دوباره کلاس زبان را شروع کردهام و بعد نخودی خندیدم. دمش گرم سنگ رو یخم نکرد و او هم خندید. بعد هم صحبت کشید به مهاجرت. گفتم واقعاً هم بایستی دوباره کلاس زبانم را شروع کنم. آیلتس هفت میخواهم و وکیل مهاجرتمان گفته این یک قلمش شوخیبردار نیست. گفتم نسترن هم تهدید کرده در این خرابشده بچهدار نمیشود. فقط و فقط در خاک پاک استرالیا. خودمانی شده بودیم. صحبت که به بچه رسید دلم خواست بیشتر حرف بزنم. اما خجالت کشیدم به سروناز بگویم مظنونم ماجرای پارسال که بچهمان افتاد هم شاید عامدانه بوده. نوک زبانم بود. نگفتم. فکر کردم بهتر، دلیلی ندارد مثل احمقها همه چیزم را به مردم بگویم. باید تودار بود. اصلاً آمدهام اینجا اینهمه پول میدهم که اینها را به حکیمزاده بگویم. اما نوبتم که شد به او هم نگفتم، مثل جلسات قبل. یعنی با جزئیات نگفتم. عوضش از کودکیام و قم مفصل گفتم. از برنجفروشی بابام. از برادر کوچکم. حکیمزاده گوش نمیکرد. الکی سر تکان میداد. گاهی هم به تابلوی روی دیوار خیره میشد: چاپی از عکس مطب فروید با آن کاناپهی معروفش که فرشِ بختیاری رویش پهن کرده.
سرِ کار هم هیچی. خلوت بودم. سیگارهایم را شمردم. یکی ۱۰ صبح. یکی ۲ بعد از ظهر. یکی هم ۵. بعدِ کار. یعنی از در شرکت که بیرون آمدم سیگارِ خاموش زیر لبم بود. در انتظار خروج. نگهبانی هم بد نگاهم کرد. به درک. سگهای پاچهگیر. یکبار بهشان تذکر دادم اینجا دولتی نیست که اینجور سفت و سخت میگیرید. وردستش گفت آقای مهندس خصوصی هم نیست و دوتایی هارهار خندیدند. دربانان دوزخ.
رامین هم بلیطهای هفته بعدمان را هماهنگ کرد. چند بار رفت پیش منشی و برگشت. آخرش آمد در گوشم با شعف پچپچ کرد مهمانسرا پر است! گفتم هتل هما را بگیرند. بهش گفتم ایول و بعد مشتهایمان را به هم زدیم. بعد هم تأکید کرد که برنامهی شب جمعهمان را فراموش نکنم. معلوم بود که نمیکنم. مگر زندگیام غیر از همین خوشیهای کوچک چی دارد؟ بعد هم با چهرهای مغموم، دوستانه تذکر داد که لطفاً هاپو را نیاورم. سروناز حساسیتیست. دروغ میگوید. خودش از سگ میترسد و فکر میکند کثیف است. به جهنم البته. صاحب پابلو منم و راستش برایم ذرهای اهمیت ندارد که دیگران ازش خوششان بیاید یا نه. مضاف بر اینکه اتفاقاً در مطب حکیمزاده، سروناز کلی ازم در مورد سگ آوردن و نگهداریاش و هزینهها سؤال کرد. معلوم بود خودش هم در فکر است.
خیالم راحت شد رامین گفت مهمانسرا پر است. پارسال دو هفته بندرعباس مأموریت بودیم و در همین مهمانسرا اسکان داشتیم. وقتی برگشتم نسترن زد زیر گریه و گفت فلان و بیسار. ساک از دستم افتاد زمین. قصهاش را گفت. بعدش آرام شد و گفت چیزی نبود، دردِ زیادی نداشت. یک لخته خون. مدعی بود دکترش گفته نطفه در دهانهی رحم بسته شده بود و نتوانست دوام بیاورد. با این اوصاف خوشحال شدم که قرار نیست دوباره بروم آن مهمانسرای نکبتی. لابد این سری برمیگشتم سر خانه و زندگیام، سرِ پابلو را بهم میداد و میگفت فلان و بیسار و قصهای به هم میبافت.
پنجشنبه
ظهر که تعطیل شدیم دوباره موقع خروج حراستیها بهم گیر دادند. گفتند پیراهنم تنگ است و فشن. بهم ریختم. شکمم را لای پنج انگشت گرفتم و عصبی گفتم این کجاش فشنه؟ چاق شدم، پیرهنم جذب تن شده، نمیفهمین؟ از بس اینجا غذای آشغال بهمون میدین. یکیشان سعی کرد آرامم کند. مأموریم و معذور. دستور از بالا آمده. خانمها شکایت کردهاند. بعد هم زد به شوخی و گفت جناب مهندس می دونید که، اینجا کامل خصوصی نیست، به قول بچهها خصولتیه و بعد زد زیر خنده. تفش پاشید به پیشانیام. پارسال هم سرِ اینکه یک روز صندل بیجوراب پوشیده بودم گیر دادند.
بعد از کار، سر راه خانه رفتم پارک لاله. چند دور سرعتی پیادهروی کردم. زیربغلهایم خیس شدند. حارسین دوزخ راست میگفتند. پیراهنم واقعاً تنگ بود. بعد هم امیرآباد را سیخ گرفتم رفتم بالا. وسطش پیادهرو بسته بود. کارگاه ساختمانی. پریدم توی خیابان. اتوبوس حرامزاده از بغل گوشم بوق کشید و رفت. عناد داشت. شاید هم نداشت و تقصیر خودم بود. کیفم گرفت بهش و مچم کشید. برق از کلهام پرید و حتی نتوانستم درست و حسابی فحشش بدهم. باز هم خدا را شکر، از بیخ گوشم گذشت. چند نفر آمدند سراغم اما دیدند چیزی نشده و زود رفتند. از کجا فهمیدند چیزی نشده؟ قلبم که داشت کنده میشد. توی سوپر فدک تازه مچدردم هم شروع شد. یک رانی برداشتم و یک بسته اولترا. رمز؟ به قدرتی خدا هرچه ذهنم را خاراندم یادم نیامد. باورم نمیشد. دست کردم جیبم نقد بدهم. هیچی نداشتم. خواستم رانی را برگردانم توی یخچال گفت زحمت نکشید. خودم میذارم. کاسب بیتربیت. آمدم بیرون.
پیاده تا چهاردهم رفتم و چند جا قلبم و بعد مچ دستم را مالش دادم. نسترن عصر دیرتر میآمد. یک چرت زدم و دم غروب پابلو را بردم پارک مثلثی. طفلکی چه ذوقی کرد. وجدانم معذب است از اینکه این زبانبسته در آپارتمان میپلاسد، تنگش است. بهش گفتم حالا پارکهای سیدنی رو ندیدی. درندشت. بلوطهای صد ساله. لابلایشان کانگورو و سنجاب. خودم هم البته ندیدم. نمیخواستم هم ببینم. قم، تهران، سیدنی. به من بود یک سیفون خروشان میکشیدم روی همهشان. همان کنجهای خلوت پارک لاله بَسم بود. با پابلو. بدون قلاده. شبها که خلوت میشد. همان گوشهی پارک پُک آخر را هم زدم. با خودم فکر کردم همین نقل مکانم از قم به تهران هنوز هضم نشده. این همه سال هم گذشته؛ از سال یک دانشگاه. دیگر سیدنی را کجای دلم بگذارم؟
گاهی فکر میکنم باید دربارهی علاقمندی جدیدم به گل با حکیمزاده حرف بزنم. از اینکه به نسترن هم چیزی دربارهاش نگفتهام. بو که حتماً برده. چشمهای قرمزم؟ اینکه جوابش ساده است. دود و آلودگی تهران. پرش افکارم؟ انقطاع کلامم؟ این هم که ویژگی کهنهام است. همیشه بوده. جز اینها گمانم برای نسترن چندان مهم هم نباشد. مگر من به اینستاگرامش و اینفلوئنسربازیاش گیر میدهم؟ اما لابد حکیمزاده میخواهد ربطش بدهد به میل نهانیام به راز نگه داشتن. آدمی که راز دارد میخواهد چیزی را پنهان کند. نقابی به چهره زده. تهش هم لابد میگوید فروید یا لکان. ژاک لکان؛ با تشدیدی روی ”ژ“ انگار که رفیق گرمابهی استاد بوده. تازگیها خودم هم شروع کردم یالوم بخوانم. میخواهم از پس حکیمزاده بربیایم و جوابش را بدهم. بدم میآید که او داناست و آن بالا نشسته و مرا تحلیل میکند. آنهم تحلیلهای گهگاه آبگوشتی. حوصلهام را سرمیبرد. با آن یقهی بستهاش. حتی این سری سرِ ۵-۶ جلسه میخواستم دیگر نروم. اما خب سروناز هم میرود، پس شاید مفید باشد و کاربلد؟ سهشنبه منتظرش ماندم جلسهاش تمام شد رفتیم ”کافه کوچه“ی یوسفآباد. به جفتمان نزدیک بود، هم به امیرآباد، هم به میدان گلها. اول که سرم همهش پایین بود. یعنی نمیدانستم چرا آنجایم. سروناز پایش را دراز کرده بود و کتانیهای سفید و قلمبهی نایکیاش را میدیدم. کاش نسترن هم عوض آن پاشنه بلندهای دِمده از اینها پایش میکرد. این همه هم که ادعای فشن و طراحی لباس دارد. با آن فروشگاه اینستاگرامی مسخرهاش. اینها را به حکیمزاده هم گفتم. پیشنهاد زوجدرمانی داده بود. سکوت کردم.
جمعه
شش صبح از خواب پریدم. باورم نمیشد. حتی روزهای کاری بیشتر از این میخوابم. پاشدم غذای پابلو را ریختم و در چشم بهمزدنی همهش را بلعید و با زبان پهنش ته کاسه را لیسید. سرم سنگین. بابت دورهمی مسخرهی دیشب. از جایی به بعد نفهمیدم چندتا خوردم. فقط صدای نعرههای خندهی رامین را میشنیدم. دخترها ولی مراعات کردند. مثل همیشه. نسترن که حواسش به پوستش است. توی هیچی زیادهروی نمیکند. سروناز هم میگوید کلا نوشیدنیجات بهش نمیسازد. گل چی؟ شاید سری بعد که رفتیم حکیمزاده توی کافه ازش بپرسم.
بعد از شام هم دوتا خانمها رفتند ترتیب ظرفها را بدهند. رامین آرنجهایش را تکیه داده بود به پیشخان و جالبات شرکت را تعریف میکرد. هتل هما را هم گفت. من از توی هال داد زدم ایول رامین واقعاً گل کاشتی، از اون مهمونسرای نکبتی حالم به هم میخوره. و بعد پاشدم و رفتم پیشش. کنار هم که ایستاده بودند و ظرف میشستند ازشان یک عکس گرفتم. از پشت. رامین همینطور که با لیوانش بازی بازی میکرد خیره شده بود به پشت نسترن. شاید هم پشت زنِ خودش. نمیدانم. اما منطقاً پشت نسترن. چون حالا هرچقدر هم خوشتراش، اما زن خودش را که اینهمه سال دیده بود و دیگر دیدن نداشت. جز این دیشب نکتهی دیگری نداشت.
ظهر پدر و مادر نسترن آمدند پیشمان. قبل از رسیدنشان بدو بدو ماشینم را گذاشتم توی کوچه که پارکینگ جا برای تویوتا کورولای تیمسار باشد. دیروز از شهروند آرژانتین یک بستهی خانواده ران و بغلران گرفتم. مهیا پروتئین. قرار بود نسترن زرشکپلو بپزد چون جناب تیمسار خیلی زرشکپلو دوست دارد. من هم خیلی دوست دارم. اما طرفهای ظهر بود و هنوز هیچ کاری نکرده بودیم. برنامه عوض شد. قرار شد از سبلان چنجه و جوجه بگیریم. پلو و سالاد را خانه درست کنیم. بلافاصله بستهی مرغها را گذاشتم توی فریزر. از همان دیشب که با کیسههای خرید آمدم خانه میدانستم این زن همت آشپزی ندارد. سالاد را من تقبل کردم. سالاد شیرازی. وسطش هم نسترن تشر زد چقدر خیارها گندهگندهاند، ”بابا“ دوست نداره. خواستم بگویم به تخمم. عوضش چاقو را روی پیشخان سُر دادم طرفش و گفتم بفرما. خودت بکن. نکرد. نمیدانم این اصطکاکهای ریز را چطور برای حکیمزاده تعریف کنم. نمیتوانم دقیق بگویم چطور به همم میریزند. لابد آخرش میپرسد خب که چی؟ زندگیه دیگه، ازدواج همینه. گمانم ازش متنفرم، از حکیمزاده.
تیمسار چنجه که نخورد. هر چی اصرار کردم لب نزد. نقرس. مادرش هم کلی نالید که از شمرون تا اینجا دو ساعت توی ترافیک گیر کردهاند. گفتم حاج خانم ظهر جمعه که خبری نیست خیابونها. نشنید. گوشش سنگین شده. ادامه داد. همان گلههای همیشگی. چرا نمیآیید نزدیک ما؟ هم هواش بهتره هم آدمهاش. توضیح دادم امیرآباد نزدیک کارم است. توضیح دادم کارمندم. مناسک پارک لاله و پیادهروی با پابلو را گفتم. بعد هم به شوخی گفتم اگه قرار به نزدیکی بود که خب پس شاید بد نباشه بریم قم؟ نزدیک پدر و مادرم. ها؟ چی میگی نسترن؟ همزمان با سردادن خندهام سیخونکی هم به پهلوی نسترن زدم. انگار انگشتم به سنگ خورد. پابلو هم به پر و پاچهی جناب تیمسار میپیچید. جورابهایش را بو میکرد و جناب تیمسار همینطور که با محبت سگِ سمج را دور میکرد، از دوبرمنهای تربیتشدهی ارتش شاهنشاهی گفت. آخر داد زدم سر پابلو؛ نکن دیگه مادرسگ. نسترن صدایی از خودش خارج کرد. فیسی در اعتراض به حرمتشکنیام. سکوت شد. کمی بعدش هم خداحافظی کردند و رفتند.
عصری نسترن گفت مگه هزار بار نگفتم به مادرم نگو حاج خانوم؟ خوشش نمیآید. درست میگفت. بعد هم ادامه داد این مزخرفات دربارهی قم چیه؟ اولاً که ما داریم میریم استرالیا. دوماً که از همان اولش خانم والدهتون مرا به رسمیت نشناختند. لابد چون سه سال از شازدهشان بزرگترم. راست میگفت. توضیح دادم که آنها اینجوریاند، قدیمیاند، ولی چیزی توی دلشان نیست. نسترن گفت توی مغزشان هم چیزی نیست. غیر از تار عنکبوت و مقادیری سنت. لطفاً به پدر و مادرم توهین نکن. این را زیرلب گفتم. نگفتم که خودم هم بعد از این چهار سال، تازه دارم میفهمم چه غلطی کردهام. به حکیمزاده هم نگفتهام. راستش حتی نمیدانم توی مطبش از چی حرف میزنم و نیم ساعت کذاییاش چطور میگذرد. به خودم قول داده بودم این دورهی جدید تراپی راستش را بگویم. نمیشود که.
شنبه
از صبح تا ظهر توی شرکت رولینگاستونز گوش دادم. نشمردم ولی هفت-هشتبار فقط ”خروس قرمز کوچولو“ را گوش کردم. با پایم زیر میز رِنگ گرفتم. گاهی هم دستم را از روی موشواره برمیداشتم و روی امدیافِ میزم ضرب آرامی میزدم. زیرلب هم خواندم: من اون خروس قرمزِ کوچولوم… داوودی چند بار پرسید چیه مهندس؟ شنگولی؟ اونم شنبه! بعد از ناهار کفشهایش را طبق معمول درآورد. با سینهی پای راستش روی پای چپش را مالید. کارم سبک بود. برای دوشنبه هم رامین بیشتر کارها را ردیف کرده بود. من فقط یکبار رفتم سایت هتلهمای بندرعباس و عکسهایش را تماشا کردم. کاش گرم بود و میشد استخر هم رفت. شنگول نبودم. حتی مضطرب بودم. نمیدانم چرا. رامین سپرده بود برایمان حتماً ایرانایر بگیرند. ایمن. منشی شرکت ترتیبش را داده بود. سفرمان دو روز بیشتر نبود. اگر میشد پابلو را هم ببرم که کاش دو هفته میشد. دو ماه. هر چه بیشتر بهتر. توپ ماهوتیاش را پرت میکردم وسط آب و میپرید توی استخر هتل هما. خودش را میتکاند و توپِ تفی را که تحویلم میداد انگار که تمامِ دنیا را بهم داده باشد. چی شد که اینطوری شد؟ درست نفهمیدم از کی ته کشیدم. شاید بعد از افتادن فریبرز؟ منِ احمق را بگو که برای لختهخونی به عمر چهار هفته اسم هم گذاشته بودم. جنسیتش را هم تعیین کرده بودم. حکیمزاده میگوید بدبینم. میگفت سوگواری طولانیات برای آن لخته هم اصالت نداشت. انگار برای چیز دیگری سوگواری میکردی. برای چی؟ چه میدانم. فقط میدانم از این زندگی فعلیام چندشم میشود.
آفتاب زود رفت. هنوز توی پارتیشن بودم اما بیرون خاکستری بود. نگاهی به رامین انداختم. سرش به کار خودش بود. گوشیام را برداشتم و عکسهای دورهمی را دوباره نگاه کردم. روی عکس ظرفشویی مکث کردم. زوم کردم. بعد چندتا سرفهی خشک کردم و دوباره خروس را گذاشتم. خروس قرمزِ کوچولو بیقراره، دنبال شکاره… داوودی گفت مهندس ببخشیدا! یه کم کمش کن، والا ما هم داریم لذت میبریم از صداش. قطعش کردم و بعد یک ویدیوی سگ توی اینستا که نشان کرده بودم را فرستادم برای سروناز. شبش شام نداشتیم. چندتا فیله سوخاری از فریزر درآوردم. از پارک مثلثی که برگشتیم یخشان باز شده بود. امیر لعنتی فیلههایش معرکه است. نمیدانم مخلوط دستپیچش چیها دارد ولی قطعاً پودر سیر زیاد میزند. سالاد هم درست کردم. با کاهوهای گنده گنده و پیازهای هلالی و روغن زیتون بودار. نسترن پیازها را نخورد. گفت فردا کار دارد. فقط دوتا فیله خورد. سوخاریهای نارنجی را هم تراشید و نخورد. بعدِ شام بشقابش صحنهی کریهی بود. امید داشتم آن دوتا را کلاً نمیخورد و برای فردا ظهرم میپیچیدم لای تافتون با کاهو و میبردم شرکت. بعدِ این همه سال هنوز عادات غذایی نسترن را درست نفهمیدهام.
سمت شب گلویم بیشتر درد گرفت. قبل خواب دوتا آموکسیسیلین خوردم که بیخ پیدا نکند. دوشنبه با رامین عازم بودیم و حوصله نداشتم با تب و بدندرد بروم مأموریت. قبل خواب نسترن همینطور که به صورتش کرم میمالید گفت استرالیا اینجور سرِخود آنتیبیوتیک نمیخورند. قدغنه. بهش شب بخیر گفتم. کتاب یالوم را برداشتم و گفتم من دیرتر میخوابم. رفتم روی کاناپهی هال ولو شدم. پابلو هم دم پایم گلوله شد. صدای خشخش حولهای که نسترن چپاند زیر درِ اتاق خواب را شنیدم. خوش به حالش. همان سال اول ازدواجمان سیگار را ترک کرد.
یکشنبه
صبح صدایم درنمیآمد. با اینحال رفتم سر کار. به کسی نگفتم کسالت دارم و با همه هم دست دادم. فقط به ابراهیم سپردم توی چاییام، اگر دارد، آبلیمو و عسل بریزد و ساعتی یک لیوان برایم بیاورد. مریض شدید مهندس؟ نه. مردک فضول. وسط روز بابام زنگ زد. چیزهایی از چکی گفت که طرف تهدید کرده برگشت میزند. گفتم ندارم. واقعاً هم نداشتم. اگر داشتم هم نمیدادم. چرا به این خروس پیر کمک کنم؟ دبیرستان بودم که تازه برادر کوچکم به دنیا آمد. یک لشکریم. بیشترشان قم. آخرش گفتم به مادرم سلام برساند و با عجله خداحافظی کردم. گفتم جلسه دارم.
واقعاً هم جلسه داشتم. اما پشتم به رامین گرم بود. دمش گرم واقعاً. مسلط است به کارمان. تیزتر از من است. سالمتر است. تصمیماتش هم درستترند؛ یکیش همین سروناز، واقعاً نفهمیدم با آن چهرهی گوریلوارش چطور توانست این دختر جوان را تور کند. سروناز حتی میگفت آنها هم برنامهی رفتن دارند. جزئیاتش را نپرسیدم. اینجور آدمیام. کسی خودش چیزی بگوید گفته، اگر نگوید من فضولی نمیکنم. مخصوصاً که آن کس سروناز باشد. البته کمی هم تعجب کردم که چطور رامین به من چیزی نگفته بود از پروندهی مهاجرتشان. جلسهی بعد این را به حکیمزاده هم می گویم. شاید هم روش رامین منطقیست. مقررات این جامعه همین است. کمی پنهانکاری لازم است. کسی که به همین اصول ساده، به همین حکمتهای عامیانه پایبند باشد نیازی به امثال حکیمزاده هم ندارد. به نظر من که راستش هیچ کسی به حکیمزاده نیازی ندارد. با آن مدارکی که قاب کرده و زده به دیوارِ پشت سرش. ورکشاپ روانکاوی تحلیلی در بلغارستان. دورهای ۳ روزه در باکو. و غیره و غیره. دیوار اعتباراتش. سروناز اما ازش راضیست. اما خب سروناز از آن آدمهاییست که کلاً راضیاند. کسی که باهاش باشد هم قطعاً راضیست. نمیدانم. شاید هم ویترینش باشد. مثل کتانیهای سفیدش. مثل لاکهای ”ژلیش“ سبزرنگش. مثل آن مانتوی سفید گشادش که آن روز در مسیر ”کافه کوچه“ باد درش افتاده بود و به اهتزاز درآمده بود؛ شبیه پرچمی سردر سرزمینِ امیدواری.
بعد از ظهر ابراهیم چایی چهارمم را آورد. سیگار هم نکشیدم بابت گلویم. مؤثر بود. گفتم یکی در راه برگشتِ خانه به خودم هدیه بدهم. حواسم به اتوبوسها بود که زیرم نگیرند. به چندتا از رانندههایشان هم چشمغره رفتم که حتماً ندیدند. دمِ رفتن رامین هم تأکید کرد فردا دیر نکنم. میخواستم خودِ مهرآباد قرار بگذارم. اما اصرار کرد که میآید دنبالم و دوتایی برویم. حرفش منطقی بود. تا رسیدم خانه ساکم را از کمد درآوردم. جعبهی ساندویچ میکر نسترن رویش بود. پرتش کردم ته کمد. اما غلت خورد افتاد پایین. دم پایم. بعد بیدلیل چند بار لگدش کردم. خوب که له و لورده شد نمیدانم چرا کمی گریهام گرفت. پابلو هم فکر کرد بازیست و لاشهی جعبه را به نیش گرفت و فرار کرد ته هال.
دوشنبه
رامین سر موقع آمد. پنج صبح دم خانهمان بود. خیابانها خلوت بودند و درختها لخت. بخاری میزد به پاهایمان. گرمایش میچسبید. میدان آزادی را که دیدم انگار غم دنیا روی سرم آوار شد. نمیخواستم از تهران بروم. خواستم سیگار بکشم منتها دیدم بنده خدا رامین ماشینش بوگند میگیرد. بعد هم چیزی نمانده بود تا فرودگاه. سالن هم خلوت. سپاهیِ دمِ درِ ورودی دستش را تا ته خشتکم بالا برد. قلقلکم گرفت. خندیدم. چپ چپ نگاهم کرد و با دستش اشاره کرد که بروم. رامین طبق معمول گفت برویم کافهتریا. نپرسیده دو پرس سوسیستخممرغ سفارش داد و چایی و آبپرتقال. فاکتور را هم گرفت که برگشتنه با شرکت تسویه کند. بیشتر از معمول توی چاییام شکر ریختم. دو قاشق پر و پیمان. ته بشقابم را هم نان کشیدم. جفتمان انگار گرسنه بودیم. بعد رامین پا شد گفت برویم، دیر میشود. قرصم را با ته آبپرتقالم فرو دادم رفت پایین. به رامین گفتم من بروم بیرون سیگار بکشم. گفت ندیدی دم در شلوغ بود چقدر میگشتن؟ راست میگفت. ساکم را برداشتم و دوتایی رفتیم ته صف. احساس میکردم سوسیسهای حلقه حلقه شده در معدهام چرخ میزنند. یک آروغ بیصدا هم زدم ولی فایده نداشت. دست کردم جیب بغل کتم و کارت پرواز را دوباره چک کردم. پرواز ایرانایر. تهران به مقصد بندرعباس. ایمن. صف کُند جلو میرفت. به رامین گفتم ساکم را نگه دار من تندی بروم دستشویی. گفت دیر میشه، وایسا بریم اونور، دستشوییهاش هم تمییزتره اونور. پاهایم را بیقرار تکان دادم. گفتم نمیشه، خیلی شاش دارم. گفتم تو برو من زود میام. بعد هم با دست آرام هلش دادم که قدمی جلو برود و صف را پرکند. رفتم سمت دستشوییها. کارم که تمام شد از همان دم دستشوییها صف را پاییدم. رامین داشت کارت پروازش را نشان میداد. سر برگرداند. پشت ستونی قایم شدم. مطمئن که شدم از بازرسی رد شد من هم از فرودگاه زدم بیرون. سردم بود. کتم برای هوای بندرعباس زیاد هم بود. جان میداد برای خوشنشینی کنار استخر هتل هما. اما جلوی خشکهسرمای سرصبح تهران بیدفاع بودم. بیدفاع. سوار سمند زرد که شدم چندین بار با خودم گفتم بیدفاع. دفاع مقابل چی؟ رامین پیغام داد کجایی؟؟؟!!! با همین تعداد علامت سؤال و علامت تعجب. بازش نکردم. سیمکارت را از گوشیام درآوردم. به راننده گفتم برود سمت میدان گلها. بعد انگار که خودم را دلداری دهم با صدای توی هدفونم کمی خواندم: اگه خروس قرمز کوچولوی من رو دیدید، محض رضای خدا بیاریدش خونه… دوباره که از میدان آزادی رد شدیم لای شیشه را دادم پایین. مردد شده بودم به راننده بگویم گِرد کند و برود سمت قم. تهماندهی بوی اگزوز اتوبوسی هنوز توی هوا بود. شیشه را زود دادم بالا و با خودم گفتم قم چه خبر است دیوونه؟! یادم افتاد خمیردندانم هم توی ساکی بود که دست رامین ماند. سنسوداین. سر کوچهی رامین اینها به راننده گفتم همین جا لطفاً. پولش را دادم و پیاده شدم. قلبم داشت از جا کنده میشد. نمیدانم چرا جفت کفشهایم را درآوردم و بدون لحظهای مکث پرتشان کردم توی سطل. سطل زبالهی گندهای سر کوچهی شهید رمضانی. پایم روی آسفالت یخ کرد. بعد همانجور رفتم سراغ پلاک ۱۳. چندتا نفس عمیق کشیدم. خردهسنگی به کف جورابم چسبیده بود و اذیتم میکرد. کف پایم را کشیدم به ساق آن یکی پایم تا تمیز شود. به همین سادگی. راحت شدم. زنگ سوم. جوری فشارش دادم که هیچ چیزی را در کل زندگیام اینطور مطمئن فشار نداده بودم.
پیشاپیش:
این نوشته از آن جا ناشی میشود که ده یازده سالی میشود که در بازاریابی ارتباطات فعالم. دیدم دیگر تپه ای در زمینهی نوشتن نمانده که گلکاری نکرده باشم. وبلاگ، شبکات اجتماعی، روزنامهها و مجلات، داستانهای کوتاه، نوول گرافیکی، فیلمنامه، پاییز امسال بود که تصمیم گرفتم برای اوین دفعه در عمرم مقاله ی تخصصی بنویسم. البته این مقاله ی تخصصی از آن دست مقاله های تخصصی نیست که شامل آمار و ارقام و کثافاتی از ان دست باشد. من هر کاری بکنم در تولیدات نوشتاری ام یک اصل را رعایت میکنم: سرگرم کننده بودن.
شاید اگر تا ده سال پیش کسی میگفت فلانی اینفلوئنسر است و شغلش تاثیرگذاری روی دیگران جهت خرید است، فکر میکردید منظورشان همان «دادزن» سر پاساژ است که دربارهی حراج هوار میکشد. اما امروز میدانیم اینفلوئنسر کیست، و خوشبختانه لازم نیست توضیحی ارایه شود. اما اینفلوئنسرها یا افراد موثر در شبکههای اجتماعی یک شبه به وجود نیامدند. در حقیقت اینفلوئنسرها همان سفیرهای برند هستند(ولی احتمالا با مسئولیت و درآمد محدودتر)در حالیکه سفیران برند هنوز بخشی از پازل بازاریابی برندها را تکمیل میکنند، اینفلوئنسرها این بازار را محدودتر و حتی حضور افراد مشهور را در نقش تاثیرگذار یا همان اینفلوئنسر، به چالش میکشند.
در قرون وسطی پادشاه انگلستان از کمپانی بلکسمیت، سلاح و تجهیزات تهیه میکرد. برای سپاهیانش و البته برای مصارف شخصی. دلیل خرید پادشاه از آهنگری بلکسمیت که احتمالا صدها مشابه دیگر در آن زمان در انگلستان داشته، هیچ مشخص نیست، اما آنچه مشخص است رونق گرفتن بی حد و حصر کسب و کار بلکسمیت تحت عنوان سازندهی سلاح و زره و یراقآلات بود. دلیلش هم واضح بود: همه میخواستند از جایی خرید کنند که پادشاه از آنجا خرید میکرد.
اواخر قرن نوزدهم بود که کم کم برندهای امریکایی شروع به همکاری از نوع بلکسمیتی با افراد پرنفوذ کردند.
ویسکی جک دنیلز، شکلات کدبوری، خمیردندان کلگیت، محصولات مراقبت موی رمینگتون و معروف تر از همه کوکاکولا. وجه تشابه تمامی این برندها این بود که محصولی را ارایه میدادند که پیش از این مشابهش یافت نمیشد. کلگیت با محصولش دندانها را به طرزی خوشبو و دوستداشتنی جادو میکرد. شکلات کدبوری در دهان خمیر نمیشد بلکه آب میشد و جک دنیلز میخواست سنتهای اسکاتلندی را آمریکایی کند. رمینگتون مردان را از سر زدن به سلمانی بینیاز میکرد و کوکا کولا عجیب ترین نوشیدنی ساخت بشر را ارایه داده بود، شیرین، گازدار، سیاه و بدون الکل. اینها همگی محصولات دوران جدید بودند. پس از انقلاب صنعتی بود که خوردن الکل به آخر هفته موکول شد و الگوی نوشیدن عوض شد. اصلا انواع نوشیدنی دیگری معرفی شد که به کارگر ضربه نزند(البته در جهت حفظ منافع سرمایهدار)، نظافت در سطح عمومی ارتقا یافت و یک مسئلهی شخصی شد و موضوع اوقات فراغت به میان آمد. مسئلهی مازاد در آمد به وجود آمده بود. پولهایی وجود داشتند که خرج نمیشدند.
تمام برندهای نام برده شده سعی کردند با فرستادن محصولات به طور رایگان برای افراد پرنفوذ و مشهور برای خود نام و ننگی دست و پا کرده و از تبلیغات دهان به دهان و اعتبار آن افراد نهایت استفاده را ببرند(و همین کار را هم کردند) اما در همین هنگام در انگلستان اتفاق جالبتری میافتاد. لیستی از برندهایی که به خاندان سلطنتی کالا میفروختند توسط کمیتهسلطنتی تهیه شد. شرط حضور در لیست علاوه بر داد و ستد با خاندان سلطنتی فعالیت یکپارچه و متمرکز در یک کسب و کار مشخص و در طول سالیان بود. بنابراین مردم نه تنها میتوانستند شمشیری را که پادشاه داشت، بخرند؛ بلکه میتوانستند کرهای که ملکه میخورد را هم نوش جان کنند. تمام این محصولات که توسط کمیتهی مذکور گردآوری شده بود توسط کارخانهها و با برنامهریزی مشخص و تعریف نفر ساعت و پرداختن به جزییات مالی ممکن شده بود. یک قانون این نظام را استوار میکرد: تا زمانی که تقاضا وجود دارد، عرضه نامحدود میشود.
جنگ جهانی اول باعث شد مفهوم سفیر برند از سطح خانوادههای مرفه و پر نفوذ ارتقا یابد. لرد کچنر در انگلستان به وزارت جنگ رسید و شعاری برای جذب نیرو در ارتش بریتانیا ساخت: «لرد کچنر شما را میخواهد lord kitchener wants you».سالها بعد این شعار توسط امریکاییها در طول جنگ با ویتنام مصادره به مطلوب شد و این بار عمو سام بود که جوانان امریکایی را میخواست. آنها ثابت کردند که حتی یک شخصیت خیالی میتواند سفیر برند باشد. البته به شرطی که حرفی که میزند حرف حساب باشد. و چه چیز حسابگرانه تر از درخواست جانها -اگر نگوییم ستاندن جانها- برای جان بخشی به ارتش گیر افتاده در جنگلهای ویتنام؟
کم کم و بعد از ١٩٥٠ برندها مخاطبان هدف خود را بهتر شناختند. سفیران برند این بار در پوسترها حاضر بودند و تیپی آشنا -و خواستنی- را ارایه میکردند. مرد جذاب، تنها و تنومند مارلبرو. کودک معصوم، خوشخنده و شیطان نستله…و در همین حین یکی از بزرگترین تولید کنندههای FMCG در دنیا یعنی پرکتر و گمبل دست به تولید تبلیغات با محوریت بانوان خانهدار واقعی زد. یکی از جنسیتزده ترین کارهایی که در تاریخ تبلیغات انجام شده و هنوز که هنوز است ادامه دارد، به خصوص در همین ایران. در دههی شصت که بورس و بورسبازی و کسب و کارهای نوین-من جمله تبلیغات و برندسازی- در خیابان مدیسن کم کم رونق میگرفت؛ برندها جهت نتیجهگیری بهتر تمرکز خود را جای بازاریابی بر اساس طرفداران یا نفوذ یک سفیر برند واقعی یا خیالی، روی احساسات مخاطبان گذاشتند و سعی کردند انسانمدارانهتر رفتار کنند. دیگر یک بازیگر در نقش دکتر در تبلیغات مارلبرو حاضر نمیشد تا به مخاطبان بگوید سیگار کشیدن بی ضرر هم نه…بلکه مفید است. دورانی بود که شفاف سازی شروع شده بود و حتی دی جی ها به خاطر استفاده بیش از حد از یک صفحهی خاص در دیسکو، به گرفتن پول از طرف تولیدکننده آثار متهم میشدند.
در دوران گذار از دهه شصت به هفتاد، تبلیغاتچیها یک رسانهی تازه جز مطبوعات و پوسترهای سوپرمارکتی پیدا کردند: سینما و تلویزیون. در حقیقت طرفداران جیمزباند ، نه فقط به خاطر محیرالعقول بودن عملیاتش و زیبارویانی که دور و برش بودند؛ بلکه به دلیل انتخاب لباسش، ساعتی که دست میکرد، ماشینی که سوار میشد و مجموعه چیزهایی که از او جیمز باند ساخته بود عاشقش شدند. و جالبتر اینکه همانها را هم از بازار مطالبه میکردند.
برای برندها دوران خوبی بود. مردم توسط تلویزیون جادو شده بودند و ساعتها جلوی آن میخکوب میشدند در دوران تلویزیون بود که تبلیغات ورزشی به وجود آمد. تبلیغ دور زمین، تبلیغات تلویزیونی بین دو نیمه و بین کوراترها، اسپانسرشیپِ بازیهای بزرگ، لاتاری و…و این چنین بود که ناگهان ورزشکاران از نظر صاحبین برند به بستههای صد دلاری تا نخورده تبدیل شدند. برندها متوجه شکاف عظیمی بین درآمدزایی که ورزشکار برای تیمش میکرد و حقوق دریافتی وی شدند و این شکاف را با اسپانسر شدن تیم، یا ورزشکار و یا هر دو پر کردند. این چنین شد که امروز ثروت مایکل جردن به لطف توجه نایکی به یک میلیارد و هفتصد میلیون دلار میرسد یا تایگر وودز میتواند در کسل کنندهترین سالهای ورزشیاش هم صد میلیون دلار در سال در آمد داشته باشد. ولی این ماه روشن، سویهی تاریکی هم داشت. درست مثل ستارههای ورزشی خوانندگان و هنرپیشهها هم مورد توجه برندها بودند تا اینکه یک افتضاح بزرگ هنگام ضبط آگهی تلویزیونی پپسی به بار آمد. سر مایکل جکسن آتش گرفت. بخشی از پوست جمجمه و موی سرش برای همیشه از بین رفت. مجبور شد چند عمل جراحی ترمیمی انجام دهد و تا آخر عمر کوتاهش وابستگی دارویی سنگینی را تحمل کند، اتفاقا روند تغییر ظاهری مایکل جکسن هم درست از زمانی آغاز شد که با پولهای پپسی سرش را به باد(یا به عبارت بهتر به آتش) داد. کم کم اصولی که باعث میشد برندها به سفیران برند اطمینان کنند از بین رفت. مردم از اینکه یک نفر نصیحتشان کند یا حتی توصیه کند چه بخرند یا چه بخورند دلزده شده بودند.
سپس اینترنت از راه رسید، و چنان بازی را به هم ریخت که باعث شده امروز شما این مقاله را بخوانید یا به این مباحث اهمیت دهید. حالا برندهای کوچک آرایشی از اینفلوئنسرها استفاده میکنند که هزینهاش بسیار ارزانتر از استفاده کردن از یک چهرهی زیبای محبوب مثل پنهلوپه کروز تمام میشود. انرژیزاها توسط بدنکارها و در صفحهی اینستاگرام باشگاهها تبلیغ میشوند و نوشیدنیهای الکلی که در طول تاریخ انواع ممنوعیتها را جلوی خود میدیدند در یوتوب کانال ساخت کوکتل راه انداختهاند. هنوز کسی منکر تاثیرگذاری یک چهرهی محبوب مثل کندریک لامار روی فروش ریبوک نیست. اما ریبوک جز آن، نیاز دارد اعلام کند که در تولید کفشهایش از دست هیچ کارگری در کانتینرهایش در ویتنام یا چین، خون نیامده. وگرنه مردم این را از چشم کندریک میبینند.
برندها در دوران اینترنت، بیواسطه با مخاطبانشان روبهرو شدند. این مواجهه همیشه مثبت نبوده، از اعتراض به قیمت تا زیر سوال بردن کیفیت، از راه افتادن پویشهای مردمی علیه یک برند یا یک سفیر، تا برملا شدن دست یک هنرمند مشهور که گویا بزرگترین هنرش تجاوز به عنف بوده.
همهی این اتفاقها را همان مردمی رقم زدند که برندها و چهرهها با پولشان بزرگ و بزرگتر شده بودند. ولی حالا با یک خطای کوچک ممکن است از صحنهی روزگار حذف شوند، بدنام شوند یا ضد ژانر خودشان عمل کنند. یک مثال واضح در سطح جهانی؛ گروه پر آوازه رولینگ استونز است که با شکایتش از یک گروه راک (VERVE) که حدوداً سی سال بعد از آنها تشکیل شده بود (تازه در دورانی که اینترنت این همه همهگیر نبود) باعث منحل شدن آن گروه شد. هر چند این اتفاق در دههی نود افتاده بود اما میم سازها هنوز آن را از یاد نبردهاند. رولینگ استونز با از هم پاشاندن آن گروه با استناد به قانون کپیرایت روح راکاند رول را خرد کرده بود و میک جگر و کیت ریچاردز به یکباره تمام اعتبارشان را از دست دادند و به چهرههایی پولپرست در رسانهها بدل شدند. مسئله اصلی این است که قبل از کپی رایت اعضای گروه استونز بارها و بارها به انحای مختلف از ترانهها یا ملودیهای دیگران در ساختههایشان استفاده کرده یا اشاراتی داشتند. این اتفاق باعث شد رولینگ استونز به پیشنهاد مشاوران خود تا سالها در آمریکای جنوبی کنسرتهای رایگان برگزار کنند.
حالا در دورانی زندگی میکنیم که اینفلوئنسر یا سفیر برند مسئولیت اخلاقی در قبال مصرف کالا توسط مخاطبان دارند. راه اعتراض و لشکرکشی مجازی و هشتگ زدن در توییتر کاملا باز است، کافی است تا پتانسیل شعله ور شدن در یک موضوع حس شود تا مردم آن را تبدیل به انفجار و دود قارچی شکل بمب اتم کنند. این ارتباط دو سویه برندها با مخاطبانشان حالا بسیار پیچیدهتر هدایت میشود. سفیران برند خیلی اوقات باید بدانند چه چیزی را تبلیغ میکنند، و مهمتر از آن، حتی باید بدانند چرا آن را تبلیغ میکنند. اینفلوئنسرها این شانس را دارند تا در مقابل سفیران برند بیشتر به مردم نزدیک شوند، اما از طرفی این نزدیکی ممکن است با نگاه بالا به پایین همراه باشد(چیزی که در یک سفیر برند به واسطه جایگاه اجتماعیاش و استفاده از مدیر صفحه وجود ندارد، یا اگر دارد به سرعت قابل رفع و رجوع است)، نکتهی دیگر اشباع شدن شبکههای اجتماعی از طرحهای تبلیغاتی است. بنابراین رفته رفته سعی شد تا تبلیغات در فضای مجازی خیلی زیرپوستیتر اجرا شود. راضی ساختن مخاطب امروزی هم بسیار سخت است چرا که با انواع و اقسام محتوای بصری و متنی احاطه شده و دستیابی به اطلاعات درست هم کاری ندارد. تصور کنید ویکی لیکس یک مدرک در مورد همکاری لیونل مسی با یک بنیاد اسراییلی وابسته به دولت منتشر کند. چند برند از ناحیهی مسلمانان و فعالین ضد جنگ ضربهی اساسی خواهند خورد؟ آدیداس که هم اسپانسر مسی است و هم البسهی تیم ملی آرژانتین را تامین میکند. نایکی که اسپانسر بارسلوناست. خود تیم بارسلونا. کوکاکولا که اسپانسر مالی تیم ملی آرژانتین است و بیشتر از همه خود لیونل مسی، چون نمیتوانی هم فوتبالیست باشی هم مشهور و هم محبوب و با جنایتکارها هم، هم دست شوی و هیچ هزینهای هم نپردازی. معمولا این هزینهها هم جایی جز در فضای مجازی پرداخت نمیشوند. طرفدارانی که بلیت یک مسابقه را میخرند بعد از نود دقیقه به خانه برمیگردند به علاوه آنها دنبال تماشای فوتبال هستند و مسی ستارهی تیمشان است. اما شاهدان بسیاری هستند که تا نود سال چنین قضیهای را از یاد نخواهند برد و هر جا بتوانند در شبکههای اجتماعی این نکته را به او یادآور خواهند شد. نسبت به پنج سال پیش، امروز در شبکههای اجتماعی، بسیاری از برندها در پی ترمیم چهرهی برند یا ایجاد آگاهی هستند تا فروش بیشتر. و این یک رفتار مسئولانه است. اگر گوشی سامسونگ منفجر میشود و یک فاجعه به بار میآورد، به واسطهی اینترنت و تهییج افکار عمومی در سطحی جهانی با ضبط داستان صوتی برای نابینایان یا درختکاری میتواند ورق را به سود خود برگرداند و وجههی مخدوش خود را ترمیم کند.
و این ارزشی است که اینترنت به وجود آورده. مسئولیت.
چه برندها با سفیر کار کنند یا بدون سفیر، این شفافیت و آگاهی باعث شده، همه اعم از سفیر و مخاطب و برند مسئولانه و منصفانه رفتار کنند. پس چه خوب که در این دوران زندگی میکنیم، دست کم یک هنرپیشه در نقش یک دکتر فرو نمیرود که به ما بگوید سیگار برای حفظ تمرکز و سلامتی پوست مفید است.
پینوشت:
این قسمت اول از یک سهگانه است، دو تای بعدی را فردا و پسفردا؛ همین جا خواهید یافت.