2458 stories
·
106 followers

تپانچه باید دم دست باشد

1 Comment

 آیا زندگی به شاهد نیاز داره؟ -5 مرداد
.
«به تو فکر خواهم کرد همچنان که به وحشت فراموشی.»
- هیروشیما عشق من ص ۷۷
.
چرا قبل و بعد از جق هیچ فرقی نداره؟ -19 مرداد
.
چرا یهو از رنگ سبز یشمی خوشم اومده؟ - 22 مرداد
.
واقعا دلم می‌خواد برای یه روز هم شده تو دنیایی زندگی کنم که شرم توش نباشه. -12 شهریور
.
اونجای سقف که قبلا پنکه آویزون بود حالا لوستر می‌زنن. -18 شهریور
.
«هر چه برای دلتنگی تو خرج کردم.» -22 شهریور
.
زنه ساعت دو شب زنگ خونه رو زد. گفتم بله؟ صورتش رو چسبوند به آیفون گفت: آنجلللا؟ -26 شهریور
.
باید هتلی زندگی کنم. روز به روز. جا به جا. -27 شهریور
.
چطوریه که آزار رسوندن والدین به بچه‌ها همه جای دنیا تو همه زمان‌ها مثل همـه ولی محبت کردن‌شون نه؟ (برعکس جمله‌ی اول آنا کارنینا نیست؟) -29 شهریور
.
چکار کردی که لایق غذا خوردنی؟ -8 مهر
.
نگران نباشید. خشم من مخرب نیست. خشمم هم ترسوست. -20 مهر
.
واقعا دوست دارم انقدر بدنام بشم که وقتی که مردم حتی اونی که دوستم داره جرات نکنه درباره‌ام حرف بزنه. -25 مهر
.
من عضلاتم علیه آزادی شورش می‌کنن. ممکن نیست من بتونم آزاد زندگی کنم. -25 مهر
.
تست شخصیت‌شناسی: اگه تو پیش‌دستی سه نوع میوه باشه، میوه‌ها رو یکی یکی می‌خوری یا بصورت موازی از هر کدوم یه تکه؟ -4 آبان
.
اگه یه صحنه‌ای تو فیلمی باشه که یکی یه تخم‌مرغ می‌ذاره که آب‌پز بشه و بعد قرص می‌خوره و خودش رو می‌کشه، بیننده ناخودآگاه نگران اون تخم‌مرغه میشه. نگرانی یه چیز ادامه‌داره ولی ناراحتی از مرگ یه چیز قطعی و پایان‌پذیره. -6 آبان
.
جلوی آینه لباس عوض می‌کردم و هر بار که یکی رو درمی‌آوردم و لخت خودم رو تو آینه می‌دیدم به خودم می‌گفتم: «داشتم دلقی و صد عیبِ مرا می‌پوشید» -6 آبان
.
دیشب زبونم رو تو خواب گاز گرفتم و از دردش از خواب پریدم. خیلی تجربه عجیبی بود. آدم خودش رو گاز بگیره. سرچ کردم دیدم دلایل مختلفی داره ولی همون اضطراب به من می‌خورد. خودم رو نکشم تو خواب! جمعه 9 آبان
.
خودشون بچه رو به دنیا میارن و خودشون هم ذره‌ذره اونو می‌کشن. -12 آبان
.
- از واقعی بودنت خوشم نمیاد. دوست دارم خیالی باشی. -14 آبان
.
من اصلا از زندگی‌ای که به امید نیاز داشته باشه بدم میاد. -16 آبان
.
چندین روز هوس بستنی کشسانی می‌کردم، رفتم خریدم گذاشتم تو یخچال که دفعه دیگه که هوس کردم داشته باشم ولی دیگه هوس نمی‌کنم. -18 آبان
.
جمع‌آوری کلمات از حافظه‌ها
هر چیزی که تو این زندگی گفته‌ام و نوشته‌ام، زشت و زیبا، به فاضلاب کلۀ آدم‌ها ریخته شده. دلم می‌خواد تمام کلمات تمام احساساتم رو پس بگیرم. همه به من برگردند. همه فراموش کنند چیزی از من شنیده‌ان. همۀ لمس‌ها و بوسه‌ها رو پس بگیرم. همۀ راه رفتن‌ها و نشستن‌ها رو پس بگیرم. شما لایق خیال من نبودید. حتی اسم خودم رو از کله‌ها پس بگیرم. این نامه‌ایه به همه کسانی که با من زندگی کرده‌ان. زندگی‌ای که کردم رو به من پس بدید. -19 آبان
.
وصیت نوشتن جز برای مال و اموال گه‌خوریه. مرده که حرف نمی‌زنه. -21 آبان
.
«مرده‌شور همه‌شان را ببرد! ما باید خودمان را محکم بچسبیم و برینیم بر سر این بشریتی که دارد می‌ریند بر سر ما.»
- گوستاو فلوبر، نامه به لوییز، ۲۸-۲۹ ژوئن ۱۸۵۳.    
.
«این کس برای تو خیس نمیشه»
.
اگه یکی بگه فقط برای اینکه تو سینما فیلم ببینه از ایران مهاجرت کرده دلیلش کافیه. -25 آبان
.
مردم جدیدی که اومده‌ان و تو این شهر دارن زندگی می‌کنن فکر می‌کنن میشه چیزی رو عوض کرد. -25 آبان
.
- می‌تونی با من مثل یه شئ رفتار کنی. -18 آذر
.
در حالی که دارم حرف می‌زنم و از حرف‌هایی که می‌زنم متنفرم و از خودم متنفرم، اگه طرف به حرف‌هام گوش نده دوست دارم جرش بدم. -21 آذر
.

«در نهایتْ مرگ به اندازهٔ ناکامی در مردن وحشتناک نیست.»
مارگارت دوراس

.

- «می‌گویند کسانی که می‌روند لبه‌ی پرتگاه می‌ایستند انگار خود‌به‌خود به ته دره کشیده می‌شوند و به نظر من خیلی از خودکشی‌ها و قتل‌ها به این دلیل اتفاق افتاده که تپانچه دم دست بوده است. فرقی ندارد، این هم پرتگاه است، شیب چهل‌و‌پنج درجه‌ای که که نمی‌توان از آن سُر نخورد. انگار صدایی که نمی‌شود نشنیده‌اش گرفت مدام به‌تان می‌گوید: ماشه را بچکان!» (داستان نازنین، داستایفسکی)

Read the whole story
Ayda
10 hours ago
reply
اگه یه صحنه‌ای تو فیلمی باشه که یکی یه تخم‌مرغ می‌ذاره که آب‌پز بشه و بعد قرص می‌خوره و خودش رو می‌کشه، بیننده ناخودآگاه نگران اون تخم‌مرغه میشه. نگرانی یه چیز ادامه‌داره ولی ناراحتی از مرگ یه چیز قطعی و پایان‌پذیره.

اگه یکی بگه فقط برای اینکه تو سینما فیلم ببینه از ایران مهاجرت کرده دلیلش کافیه.
Tehran, Iran
Share this story
Delete

 دیروز بسته‌ی جدید دارو را تحویل گرفتم. هشتاد و چهار دانه قرص. برای گرفتنش ...

1 Comment

 دیروز بسته‌ی جدید دارو را تحویل گرفتم. هشتاد و چهار دانه قرص. برای گرفتنش زیاد به زحمت افتادم. باید می‌رفتم مطب، چون هر سه ماه یک‌بار باید اصل کارت بیمه را استفاده کنند برای صدور نسخه‌ی الکترونیک (برای نوشتن این جمله خیلی گمشده در ترجمه بودم). این را نمی‌دانستم. خیلی جزئیات کوچک آزاردهنده وجود دارد که برنامه‌ریزی‌ها را زیر و رو می‌کند. و مطب خیلی دور است و من خیلی خسته بودم، اما رفتم. کار دو دقیقه‌ای انجام شده بود و سر راه رفتم داروخانه‌ی جدید، چون در داروخانه‌ی روبه‌روی خانه هر بار سر این که مردم درست صف نمی‌بندند و نوبت را رعایت نمی‌کنند عصبانی می‌شوم. تازگی فهمیده‌ام نوبت و سهم و این‌جور چیزها برای من خیلی اهمیت دارد. بزرگ شدن در خانه‌ای با هفت‌تا بچه، نفری یک استکان آجیل شب‌های عید، ران مرغ سهم پسرها، آلوهای بالای یخچال برای خورش پدر است و کسی حق ندارد به آن دست بزند. این‌جور خاطرات. رفتم داروخانه‌ی جدید و بی‌مشکل سفارش دادم و فرداش رفتم گرفتم. یعنی امروز. دارو را گرفتم آوردم خانه و از آن موقع دارم به این فکر می‌کنم که تمام ۸۴ دانه قرص را از بسته در بیاورم و یک‌جا قورت بدهم. 


دراز کشیده‌ام روی تخت. از ساعت دو و نیم بیدار شدم. دیگر خوابم نبرد. حالا نزدیک پنج است و من -جز دوبار برای دستشویی رفتن- از جایم تکان نخورده‌ام. حالا دارم فکر می‌کنم این که در یادداشت آخر چه بنویسی اهمیتی ندارد. می‌توانم یادداشتی بگذارم یادآوری کنم که ع.ر کفشی که دیروز سفارش دادم را پس بدهد، یا کلاس‌های ورزشم را کنسل کند. برای هدا، برای مامان چیزی دلم نمی‌خواهد بنویسم. دارویی که دارم ضربان قلب را کند می‌کند و خیلی امیدوارم که در این تعداد، کلا از کار بیندازد، چون اگر این کار را نکند، نمی‌دانم چه‌کار کنم. نشستم تصور کردم که اگر اثر نکند احتمالا باید بروم پیش نورولوگ بگویم دوباره به‌ام دارو بدهد و لابد باید توضیح بدهم چی شده، و نمی‌توانم. واقعا نمی‌توانم. 


چند باری به‌ام هشدار داده‌اند که در صورت داشتن فکر خودکشی باید بروم اورژانس بیمارستان. می‌دانم که باید این کار را بکنم، اما ازم بر نمی‌آید. نمی‌دانم چطوری خودم را از جایم بلند کنم و لباس بپوشم برای این کار. تراپیست سابقم یکی دوبار با تهدید گفت من باید به پلیس زنگ بزنم. و من این‌جوری بودم که: وا. 

مردم خیلی عجیب و نامطبوعند. آدم‌هایی که ازشان کمک می‌خواهی و خیال ندارند به‌ات کمک کنند و در عین حال نمی‌خواهند این را بگویند، واقعا نامطبوعند. فکر می‌کنم بیشترین دلیل این که نمی‌خواهم زنده باشم همین نامطبوعی آدم‌هاست. و این که دیگر حوصله ندارم.


دیروز رفتم مچ‌های بریده را تماشا کردم که ببینم کجا و چقدر. تصویرش خیلی زیادی بود. برش عمیقی که به نظرم از من برنمی‌آید. خیلی کلافه شدم، چون دلم می‌خواست بعد از خوردن قرص بروم بنشینم توی وان و چاقو بکشم روی مچ. چاقو یا همین شیشه‌ی شکسته‌ای که یک‌بار وقتی خیلی آشفته بودم از توی خیابان برداشتم و گاهی می‌کشم روی پوستم. 


خیلی احساسات متناقض و پیچیده‌ای به این کار دارم. هم دلم می‌خواهد انجام بشود و تمام بود و راحت بشوم و با هیچ عواقبی مواجه نشوم، هم یک بخشی امیدوار است که نشود. نه، راستش امیدوار نیستم و نمی‌خواهم که نشود. دلم می‌خواهد چشم‌هایم را ببندم و دیگر هیچ‌چیزی نبینم و نشنوم و حس نکنم. دلم می‌خواست بروم بالای سرش، بیدارش کنم، به‌اش بگویم یک دلیل برای زندگی کردن به من بده. و دلم نخواست این کار را بکنم. «خوب دیگر، شب به‌خیر». والتر عزیزم. 


پس من پشه‌ی

خوشبختی هستم

چه زنده باشم

و چه بمیرم

Read the whole story
Ayda
72 days ago
reply
چه همه‌مون داریم همین حوالی قدم می‌زنیم.
Tehran, Iran
Share this story
Delete

.

1 Share
مامان خونه بند نمی‌شه، روزی چند بار از خونه می‌زنه بیرون _ و طبعن یکی از ماها همراه‌ش _ فکر می‌کنه این خونه جدیده و براش جالبه که همسایه‌ها و بچه‌هایی که توی محوطه ساختمون بازی می‌کردند، و همین‌طور کاسب‌های محل، همه باهاش جابه‌جا شدن به محله جدید. آدما براش آشنا هستند، مکان نه! همه‌ش فکر می‌کنه باید جمع کنه برگرده، از اینجا به جایی که نمی‌دونه کجاست ما هم نتونستیم بفهمیم هنوز،  سراغ کسانی رو ازمون می‌گیره که سال‌هاست مردن و الان انگار داره دوباره از نو، از دست‌شون می‌ده. ساعت‌های زیادی از روز هم ماها خودمون نیستیم.  من ناهیدم، ریحانه مهشیده،  خواهر کوچک همیشه خودشه و با کسی اشتباه گرفته نمی‌شه. دیروز به خواهران‌م می‌گفتم شاید به‌تره ناهید و مهشید ( نزدیک‌ترین بستگان پدری‌ام که در حال حاضر هیچ کدوم ایران زندگی نمی‌کنند ) باشیم بلکه قدری باهامون رودرواسی داشته باشه و  توی موقعیت‌های ناگهانی قرارمون نده.  
پزشکا می‌گن درست می‌شه و این وضعیت طبیعیه، می‌گن با اون تومور حجیمی که از سرش خارج شده و همین‌طور سن و سال‌ش، زمان می‌بره تا این روند سینوسی  به جای درستی برسه و یک روز صبح بیدار می‌شه و می‌بینید کاملن خودشه. من؟  باور به اتفاقای خوب و  خوش‌بینی‌مو از دست دادم. مثل اینه که یه روز صبح بیدار شیم ببینیم اینا رفتن. مگه می‌شه؟ 
.
.
.
تمام دیروز آماده بودم که هر وقت خواست بره بیرون همراه‌ش برم و روز رو به معاشرتی با کیفیت براش تبدیل کنم،  تصویرمون توی شیشه‌ی بانک غم‌انگیز بود، فکر کردم دیگران زن میان‌سال مستاصلی رو می‌بینند، با موهای  وز کرده‌ی سفید که  همراه مادر سالمندشه. مادری با موهایی که به تازگی بابت جراحی تراشیده شده و به نظر میاد حواس درست درمونی نداره، زن میان‌سال با حوصله  چیزی رو برای مادرش توضیح می‌ده و به خودشون توی شیشه بانک نگاه می‌کنه و فکر می‌کنه؛ واقعن زندگی همین بود؟!
Read the whole story
Ayda
89 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

زندگی و دیگر هیچ؛ عباس کیارستمی، واقعیت و داستان‌های دیگر

1 Share

… در جواب مهدی سحابی که از او می‌پرسد خب این حقیقت چیست؟ می‌گوید شاید این‌که آدم در نهایت تنهاست. در هر شرایطی مجبور است با مسائل خودش تنها و یکه روبه‌رو بشود. اما این تنهایی به معنای خودخواهی نیست؛ بلکه برعکس، با درکِ این «خودِ» تنهاست که تازه آدم دیگران را می‌شناسد.

پادکست کارناوال
قسمت هشتم
زندگی و دیگر هیچ
عباس کیارستمی، واقعیت و داستان‌های دیگر

Read the whole story
Ayda
95 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

در افسردگیِ عجیب و شدیدی غرق بودم. روانپزشکم داروها را دوباره شروع کرده بود و ...

1 Share
در افسردگیِ عجیب و شدیدی غرق بودم. روانپزشکم داروها را دوباره شروع کرده بود و رئیسِ نازنینم می‌گفت که شاید ملالِ زندگیِ طبقهٔ متوسط گریبانم را گرفته.
یکشنبه، ۲۵ آذر ۱۳۹۰، با چنین حالی، با شب‌نخوابیدگی، دو ساعت زودتر از همیشه از سر کارم بیرون آمدم. توی راه به این فکر می‌کردم که در خانه کمی بخوابم و بعد به کاوه (که سرِ جلسهٔ امتحانِ درسش در شریف بود) وقتِ دندانپزشکی‌اش را یادآوری کنم. 
***
کابوس می‌دیدم. صدای فریادِ مامانم را می‌شنیدم که می‌گفت: «با کی کار دارین؟ نمی‌شه بیاین تو.» غلت زدم و لای چشم‌هایم را باز کردم. توی هال بودند: چهار مرد و یک زن. آیا ادامهٔ کابوس بود؟ «پا شو حجاب کن!» 
***
بعد از چهار ساعت که خانه‌مان را شخم زدند، من را سوارِ پژوی ۴۰۵ خاکی‌رنگی کردند. محترمانه و بدون چشم‌بند. توی حکمی که به دستم دادند علاوه بر اتهامم، تبلیغ علیه نظام، نوشته بودند که به بند دو-الف منتقل خواهم شد. همین را بلندبلند خواندم که مامانم هم بشنود. خیالم راحت بود که قرار است مرا اوین ببرند. از شهرک‌مان که خارج شدیم، ماشین پشتِ یک ونِ سفید ایستاد. «پیاده شو!» تنم لرزید از این‌که نمی‌دانستم در این تغییرِ ماشین چه حکمتی است: نکند بازداشتگاهِ زیرزمینیِ عجیبی ببرندم در حالی که خانواده‌ام فکر می‌کنند در اوین هستم؟ سوارِ وَن که شدم، آن زن دستش را پشتِ گردنم گذاشت و سرم را با قدرتِ زیاد به پایین فشار داد. چشم‌بند به چشم‌هایم زد و سرم را همان‌طور پایین نگه داشت. پرده‌های ون کشیده‌شده بود. استرس همراه با تکان‌های ماشین حالت تهوع شدیدی به‌م داده بود. اعتراض کردم. دستش را از پشت گردنم برداشت ولی گفت که حق ندارم سرم را بالاتر از صندلیِ جلویی ببرم. با این حال حواسم بود که ماشین از کدام مسیر می‌رود. توی بزرگراه صدر که پیچید تقریباً خیالم راحت شد که به طرف اوین خواهد رفت.
***
«دختر عینکی» من را دمِ دو-الف تحویل گرفت. کُد من: ۹۰۰۶۷. مراحلِ پذیرش انجام شد. از تغییراتِ مهمی که به نسبت بازداشتِ موقتِ قبلی‌ام (در اسفند ۱۳۸۵، بند ۲۰۹) اتفاق افتاده بود، یکی عکس گرفتن با وب‌کم بود و دیگری ابلاغ قواعد زندان و امضاء گرفتن. خوشحال شدم که در قواعد این بود که حتماً روزی نیم‌ساعت هواخوری به متهم داده می‌شود. و از این یکی ناراحت شدم که به هیچ‌وجه امکانِ زدن به در وجود ندارد و باید با بیرون گذاشتنِ مقوا از زیرِ درِ سلولْ زندان‌بان‌ها را خبر کنیم.
***
مانتو و شلوار جین و کاپشنم را از دمِ سلول‌ام تحویل گرفت و رفت. من ماندم و یک دست مانتو و شلوارِ صورتی‌رنگ به تنم، چهار تخته پتوی سربازی، یک مسواک، یک خمیردندان، یک صابون، یک حولهٔ کوچک، یک بطری آب‌معدنیِ نصفه، یک چشم‌بند، و سؤال‌های زیادی که روی دستم مانده بود: چرا الان من را گرفته‌اند؟ اتهامم مربوط به چه کارِ نکرده‌ای است؟ بهتِ کامل.
***
خیلی زود صدایم کردند برای بازجویی. بازجوها همراه با «گروه رعب و وحشت» منتظرم بودند که شرایطِ شبِ اولِ قبر را برایم بازی کنند. با چادر گل‌گلی و چشم‌بند نشاندنم روی صندلیِ تکیِ رو به دیوار. موبایلم را آوردند که زنگ بزنم به خانه. میسد‌کال داشتم از کاوه و ساناز. کاوه چندین بار زنگ زده بود. حالم خراب شد از تصورِ نگران بودنش. مامان گوشی را برداشت. گفتم که در اوین هستم و حالم خوب است. یکی‌شان گوشی را گرفت و قطع کرد. نمی‌دانستم ماجرا چیست و از همان اول تصمیم گرفتم تا نفهمیده‌ام چی به چی است، به هیچ سؤالی جواب ندهم، اصلاً هیچ حرفی نزنم. خیسِ عرق بودم ولی می‌لرزیدم. فریادها و فحش‌ها ضربان قلبم را تند و تندتر می‌کرد. فکر کنم چهار نفر بودند. چه دردشان است؟ گفتم نفسم بالا نمی‌آید. چند بار عُق زدم. بردنم جلوی پنجره که نفس عمیق بکشم. یکی‌شان پروپرانولل جلویم گرفت با یک لیوان آب. طبعاً استقبال کردم. دوباره نشاندنم. یکی‌شان که عربده‌کش‌تر بود پروندهٔ خیلی قطوری را جوری جلویم گرفت که از زیر چشم‌بند ببینم. اسمم رویش نوشته شده بود. با یک دست پرونده را گرفته بود و با دستِ دیگر صفحه‌هایش را پِر می‌داد که لابد: ببین، چقدر ازت مدرک جرم داریم. هیچ ایده‌ای نداشتم که این کاغذها چی هستند تا این‌که یکی را که فکر می‌کرد آسِ ماجراست گذاشت جلوی رویم: عکسِ برهنهٔ ب (یکی از دوستانم که پسر است) که از سواحلِ اروپایی برایم فرستاده بود. چیزی گفت با این محتوا که همه چیزت را داریم، حتی این! دوزاری‌ام افتاد که لابد به ایمیل‌ام دسترسی پیدا کرده‌اند. روی برگهٔ بازجویی سؤال نوشتند که: «کلیهٔ فعالیت‌های سیاسی خود را بنویسید.» و من نوشتم «هیچ فعالیت سیاسی‌ای نداشته‌ام.» صدای فریادهایشان اوج گرفت. یکی می‌گفت جاسوسم و دیگری می‌گفت برای این کارهایی که کرده‌ام دست‌کم ۱۶ سال حبس باید بکشم. هیچی نمی‌گفتم و بی‌وقفه عرق می‌ریختم. ناگهان یکی‌شان گفت که رابط خبریِ بی‌بی‌سیِ فارسی در تهران هستم. طبعاً رد کردم. فحش می‌داد و عربده می‌کشید و حرفش را تکرار می‌کرد. من هم یک‌ریز زیر لب و شمرده تکرار می‌کردم «رابط خبریِ بی‌بی‌سی فارسی *نیستم*.» تازه فهمیدم موضوع، یا دست‌کم یکی از موضوع‌ها، بی‌بی‌سی است.
***
نیمه‌شب بود شاید، که به سلول برم گرداندند. یک پُرس غذای ماسیده با یک ماستِ یک‌نفره روی زمین بود. هوا سرد بود. یا من خیلی سردم بود. سعی کردم غذا بخورم اما راهِ مری بسته بود. ماست را خوردم و شاید یکی دو قاشق استانبولی‌پلو.
شروع کردم به دیزاینِ سلول. گوشه‌ای را برای نشستن انتخاب کردم که از چشمیِ بالای در کمترین دید را داشته باشد. وسایلِ بهداشتی را هم گذاشتم گوشهٔ روبه‌روی در. به نظرم زمین سرد بود و فکر کردم باید بیشتر پتوها را زیرم بیندازم که کمتر سرما بکشم. خنگی مفرط نگذاشت برای خودم با یکی از پتوهای زیری بالش درست کنم. چادر را تا کردم و گذاشتم زیر سرم. سکوتِ مطلق در بند. همه جا را تار می‌دیدم. ناگهان دوباره هجومِ اضطراب: چه چیزهایی از خانه‌مان برداشته‌اند؟ فلان یادداشت‌های شخصی چی؟ فلان عکس‌ها؟ نکند که فلان چیز را مدرک فلان کار بگیرند؟ نمی‌دانم این افکار چقدر طول کشید. یک جا دیدم نفسم بالا نمی‌آید. توی سلول راه می‌رفتم و آرام اشک می‌ریختم. یادم افتاد که به کاوه دندانپزشکی را یادآوری نکرده‌ام. یادم افتاد فلان مطلب را نصفه‌کاره در بایگانی مطبوعات ول کرده بودم بی‌آن‌که توضیحی بدهم که دیگران بفهمند. یادم افتاد مادرم با چه اضطرابی موقع خداحافظی من را از زیر قرآن رد کرد. کاش مامان بگذارد که پرشنگ مواظبش باشد. وای کاوه... استیصالِ مطلق.
Read the whole story
Ayda
95 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

*Read the room: understanding the overall atmosphere and how people in a group are responding.

1 Share

 در میدان مسابقه گاوبازی، ماتادور (مات: با ریشه فارسی به معنی مرده. ماتار تغییر یافته مات در زبان اسپانیایی به معنی کشتن. ماتادور: کشنده)، ده دقیقه وقت دارد تا گاو خشمگین/زخمی را بکشد.

اگر موفق نشد، یا اگر گاو رفتار عجیبی مثل ترک مبارزه از خودش نشان داد، ماتادور موظف است که زمین را ترک کند (ادامه مسابقه توسط ماتادور دیگر یا مرخص کردن گاو، بعهده تصمیم داور است، ولی ماتادور شخصا دیگر به زمین نمی آید).

من دیگر آنقدری عمر کردم که به قول فرنگیها * اتاق را بخوانم.
وقت بحثهایی که کسی از قبل دانای کل است، کله اش از خدا بزرگتر است، برای قانع کردن همه جنبنده های حاضر و رد شدن از رویشان، بدن سازی کرده و قبل تمام شدن جمله تو دارد به جواب خودش فکر میکند، منبر خود را حتی در مورد آنچه حوزه تخصصی توست، به پشتوانه هوش مصنوعی و صفحات «علم در یک دقیقه» اینستاگرام، در جایی نزدیک سقف می بیند و تو را با هر پیشینه ای، حتی سالیان تحصیلت؛ جایی آن پایین زیر فرش،
قانون ده دقیقه طلایی؛ یا گاو را بکش یا زمین را ترک کن، راه نجات روان من است.

آمار غیررسمی خودم! می‌گوید که خروجی بحثهایی که یکی از قبل، در مغزش را با اطلاعات خودش بسته و هیچ فضایی برای تبادل پیام باقی نگذاشته، صرفا آدمهای کلافه ای هستند که اتاق را ترک میکنند.

از دید من، زمان؛ دقیقا مثل سلامتی، مهمترین و درعین حال قدرنادیده ترین پدیده ای است که باهاش مواجهیم. ما علیرغم تمام شعرها و شعارها و تصمیم های «از فردا» ، حقیقتا همان‌جور که قدر سلامت را نمی دانیم تا بیمار بشویم، زمانمان را ابدی فرض میکنیم تا برسیم به وقت تنگ و یک دقیقه آخر.
اتمسفر بحثهای فرساینده، یک نکته مثبت برای من داشته که هر بار به خودم نهیب بزنم: حیف وقتت... و زمین را ترک کنم. کمتر از ده دقیقه**.


**در گاوبازی، اگر گاو ماتادور را بکشد، ماتادور تازه نفسی به زمین می آید و گاو را بدون فرصت بازی دوباره، سلاخی میکند. بدن گاو مسابقه به دلیل بالا بودن هورمونهای استرس، چندان مورد استقبال نیست ولی برخی قصابی‌ها و رستورانها و مراکز خیریه، گوشت این گاوها را قبول و‌ مصرف میکنند.
سرنوشت گاو مسابقه، در هر حال مرگ است. مگر اینکه رفتار و رقصش متفاوت باشد، ماتادور به او حس ملاطفت داشته باشد یا داور، به او رحم بیاورد.


@november25th
Read the whole story
Ayda
101 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete
Next Page of Stories