2441 stories
·
106 followers

Œuvre شخصی گمراه راه آزادی

1 Share
خودم رو خیلی گمراه به یاد میارم وقتی به اوایل مهاجرتم فکر می‌کنم. گمراه. ترسیده. ناامن. گیج. پرت. ظاهرنگه‌دار. چرا حالا سعی می‌کنم خودم رو  به یاد بیارم وقتی انقدر دردناک است. مجبور نیستم. 
احساس می‌کنم باید بفهمم. دوست دارم بدانم چه راهی آمده‌ام. لذت هولناک تماشای دره.
خودم را خیلی در جغرافیای این شهر به یاد میارم. خودم را با وسایلم به یاد میارم. با دو تا چمدانی که روی سنگفرش می‌کشیدم و گل‌های مگنولیا لای چرخ‌هایش دیوانه‌م کرده بود. می‌دانم چقدر گل‌های مگنولیا رمانتیک است. برای همین یادم مانده ظلم پیچیدنش لای چرخ چمدان. دو تا کیف چرمی صد در هفتاد که نقاشی‌هام را توش تپانده بودم. رنگ‌هام. قلموی محبوب کمرشکسته‌ام که هنوز دارم. احساس می‌کنم باستانی هستم وقتی به آن گذشته فکر می‌کنم. وقتی به یادم می‌آید چه اطمینانی داشتم از «بزرگ بودنم» وقتی بیست و پنج ساله بودم و تازه و غریب در این شهر.
مادرم. مادرم مدام پست می‌فرستاد. هیچ‌وقت خانه نبودم وقتی پست‌چی می‌آمد در خوابگاه. باید سوار ترام می‌شدم می‌رفتم ایستگاه پست و بسته‌ی زرد ده پانزده کیلویی «پست ایران» را با خودم می‌کشاندم تا خانه. اغلب از دیدن دست‌خط مادرم اشکی می‌شدم. باز می‌کردم، آلو و آلبالوخشکه و پسته و زعفران، باز می‌کردم کتاب‌هایم، وسایل نقاشی، باز می‌کردم پتوی گلبافت. پتوی گلبافت هفده ساله را پارسال با یک برنامه‌ی اشتباهی توی ماشین شستم و نرمی‌ش از بین رفت. گریه کردم برای پتوی گلبافت. برای پتو نه. برای آن خودم گریه کردم که هنوز آلمانی حرف نمی‌زد. برای مادرم که ‌پتو را تا کرده بود در بسته‌ی پست و از تهران فرستاده بود وین. چون لابد در وین پتو نیست. پتو هست. بغل نیست. ماه‌های اول مهاجرت فقط با پتوی گلبافت می‌خوابیدم. ماه‌های اول هر شب بعد از نوشتن مشق‌ها گریه می‌کردم. هر شب. برای ناآشنا بودن زندگی. برای اینکه مدام نمی‌دانستم چه چیزی در انتظارم است. برای طولانی بودن و کشدار بودن آموختن زبان نو و برای اینکه می‌دانستم چه می‌خواهم اما نمی‌توانستم، برای این‌که نمی‌فهمیدم مردم اطرافم چه می‌گویند. هیچ رفرنسی را نمی‌فهمیدم. در تمام مکالمات عقب بودم. برای غریب بودن. برای نمره‌های افتضاحم در دانشگاه خیلی گریه می‌کردم. برای نفهمیدن. برای تمام مزه‌های ناآشنا. برای مغازه‌های بسته‌شده ساعت شش بعدازظهر.
.
پارسال اولین توستری که این‌جا خریدم، را بالاخره دور انداختم. دور انداختنش برایم مثل کندن از خودم بود. مدتی روی کپه‌ی اسباب و اثاث الکتریکی در محل جمع‌آوری زباله بهش خیره شدم. چند خانه عوض کرد این توستر با من؟
یک هم‌خانه‌ی امریکایی داشتم وقتی خریدمش. شام و ناهارمان را تست می‌کردیم. یکشنبه‌ها که دلش برای خانواده‌ش تنگ می‌شد پنکیک درست می‌کرد. می‌گفتیم توستر رفته کلیسا. از پنکیک‌ها فهمیدم احتمالا غذا من را هم به چیزی وصل می‌کند. نمی‌دانستم نام آن چیز احساسات است. مطلقا بلد نبودم خودم را مستقیم به پریز احساساتم بزنم. غذا هم بلد نبودم درست کنم آن‌چنان. غذا پختن را همان سال‌ها آهسته آهسته یاد گرفتم. اول سخت‌ترین و مهم‌ترین غذا – دلمه‌ی برگ را به خودم یاد دادم. هنوز هم برایم پختنش یادگار و ادای دین به مادرم، عمه‌سوسنم که او هم مادرم است و مامان‌مولی بود. لنا (با این‌که چندوقت پیش گفت باورت می‌شه من هرگز خودم دلمه‌ی برگ نپختم؟ همیشه برایم پختند) تمام این زن‌های عزیزم انگار بندانگشتی هستند توی قلبم و در دلمه‌ی برگ زندگی می‌کنند. عشقشان را در تنهایی خودم بارها و بارها لای برگ مو پیچیدم و نگه داشتم. صدای خنده‌ها و رقص و مهمانی‌های خانوادگی و بوی عرق و ویسکی از لیوان‌ها، بوی زعفران و زرشک و کباب و آتش. همهمه و شلوغی که بارها خودم را در میانه‌ش سرخوش پیدا می‌کردم. وقتی ناگهان یک کدامشان سفت بغلم می‌کرد فقط چون در همان لحظه داشتم از جلویشان رد می‌شدم. عشق لبالب. دلمه، من را به آن سرخوشی و لبریز شدن وصل می‌کرد. توستر به زندگی دانشجویی‌م.
.
سبزه کاشتم. تب دارم. دیروز گرم‌ترین روز سال بود. بهاری. صدای پرندگان. سبزه‌هام جوانه زده‌اند. من توی تخت کتاب «رفقای من» هشام مطر توی دستم. اشکم غلطید روی گردنم تا پشت سرم پای ریشه‌ی موها لغزید. خالد. طفلک خالد. مصطفی. فکر کردم برای خالد گریه می‌کنی؟ برای هردومان. برای تلفن کردن با ایران و با لیبی. برای حرف زدن و نگفتن. برای راز. برای دوری و دلتنگی.
.
فروغ کشاورز در یک جستاری درباره‌ی جوانی نوشته بود جوان آن چیزی‌ست که ما قبلا بودیم. همیشه قبلا. 
خیلی خوب این حرف را می‌فهمم. وقتی رسیدم وین، فوق لیسانسم را در تهران گرفته بودم، کار کرده بودم، قلبم را داده بودم برایم چندباری بشکنند، احساس می‌کردم در عمق بزرگسالی هستم. به قول نمی‌دانم کی، جوانی را برای جوانان هدر می‌کنند. الان که به عقب نگاه می‌کنم فکر می‌کنم چقدر خام و جوان بودم. فکر می‌کردم در «پیری» مهاجرت کردم چون دانشگاه رفته بودم در ایران. جوانی جالب است. آدم بی‌مهابا به خودش می‌گوید پیر. 
الان وقتی کسی را می‌بینم که در چهل سالگی مهاجرت می‌کند، فکر می‌کنم پوه. مهاجرت در سن بالا. شاید اینجا هم دارم اشتباه می‌کنم. این سابجکتیویتی ناشی از تجربه‌ی زیسته که با سنم دارم، لااقل به من یکی اجازه نمی‌دهد نسبیتش را با زمان و واقعیت و جایگاه اصلی‌ش، خارج از خودم بفهمم. فکر می‌کنم تصور کن الان بخوای تمام آنچه من پشت سر گذاشتم پشت سر بگذاری در مهاجرت. نه نه اصلا. اما لزوما معنایش این نیست که فکر من درست است. کلیشه‌ها.
.
اگر یک نصیحت به خود جوانم می‌توانستم بکنم آن‌سال‌ها و خودم واقعا به حرف خودم گوش می‌کردم، می‌گفتم خجالت نکش و کمک بگیر. فکر می‌کردم خودم باید همه‌چیز را بدانم و درست انجام دهم. با آن قلب شکسته و زبان ناقصم. واقعا تعجب می‌کنم علی‌رغم تمام آدرس‌های اشتباهی که رفتم، چطور اینجا هستم.
.
گاهی صبح وقتی از در جلویی وارد سطح موزه می‌شوم و هنوز ساعت ورود بازدیدکنندگان نشده و امتیاز تماشای آثار در موزه‌ی خالی و در سکوت دارم، فکر می‌کنم چطور این اتفاق افتاد؟ کی همه متوجه می‌شوند که من اشتباهی این‌جا هستم؟ چطور همچین چیزی ممکن است؟ من چرا اجازه دارم الان این‌جا باشم؟
.
اگر با خودم صادق باشم، اگر واقعا لاله‌ای که پانزده ساله بودم را به یاد بیاورم، واقعا همچین چیزی را می‌خواستم و در عین حال اصلا تصور نمی‌کردم ممکن باشد. در کمال تعجب خودم، همین‌کار را دارم می‌کنم که در کمال ندانستن و ناآگاهی در نوجوانی، می‌خواستم. علی‌رغم تمام ویراژها، چاله‌چوله‌ها، توقف‌های ناخواسته و خواسته، من در نقطه‌ای ایستادم که در پانزده سالگی فکر می‌کردم اگر بشود چه دوغی می‌شود.
.
«این‌جا» اصلا چیزی نیست که فکر می‌کردم. تصورات نوجوانانه و ایده‌آلیستی من بی‌ارتباط است با کاری که واقعا در موزه می‌کنم اما تفاوتش برای این است که وقتی تصورش می‌کردم، نمی‌دانستم چیست و چه گنجایشی دارد. تصورم آبسترکت بود. تصور می‌کردم که در یک مکانی وجود دارم. هم من هستم و هم آن مکانی که در کتاب‌ها بود واقعا هست و هم ما با هم هستیم. 
بگذارید بشکافم، یادم می‌آید کونست‌فروم (خدابیامرز) یک نمایشگاهی از فریدا کالو گذاشته بود شاید ۲۰۱۰ یا ۲۰۱۱، با وجودی که الان وقتی از من بپرسی می‌گویم استتیک کالو را دوست ندارم ولی کانسپت کارهایش را دوست دارم، آن زمان برایم اسطوره‌ای بود که باید می‌دیدمش. رفتم و دیدم و یادم می‌آید که چقدر از سایز کوچک کارهاش تعجب کرده بودم. همیشه روی پروژکتور در کلاس درس، کارها را دیده بودم. سایزش حقیقتا تکان‌دهنده بود. یادم می‌آید با خودم فکر می‌کردم من الان با بدن خودم در نمایشگاهی هستم که اصل واقعی نقاشی‌های فریدا کالو همان‌جاست. تکان‌دهنده‌تر از نقاشی‌ها، وجود ما دو عنصر بی‌ربط، من و نقاشی فریدا کالو کنار هم بود.
نمی‌دانم برای شما هم این‌طور بود یا نه، برای من زندگی در ایران طوری بود که انگار متالیکا یک بند fictive است. چون در ایران قبل از عصر سوشال مدیا، در عین حال که ما از توی آکواریوممان می‌دیدیم متالیکا «وجود» دارد، واقعا نمی‌شد بلیط کنسرتشان را وقتی با تور بعدی می‌آیند تهران بخریم. نمی‌شد در مکانی باشیم که هردومان هستیم. من اصلا بهش فکر نمی‌کردم. من اصلا به جهان مثل چیزی که در دسترس است، فکر نمی‌کردم.
بعدها اینکه در وین واقعا می‌شد به کنسرت استینگ رفت وقتی به وین آمده و بعد صدبار فیلم همان کنسرتی که خودت با بدنت تویش بودی را تماشا کنی، این مغز من را دائم منفجر می‌کرد. این ایزوله بودن. این عادی بودن ایزوله زندگی کردن در ایران. این آکواریومی که زندگی من تا اوایل بیست در ایران بود.
آن جهانی را که من از توی آکواریومم در تهران می‌دیدم اما نمی‌توانستم لمسش کنم، برای من عجیب‌ترین قسمت این تجربه‌ای بود که سعی می‌کنم بنویسم. این‌که من با بدن خودم در این موزه هستم. نه تنها این‌جا هستم، کلیدم هم درش را باز می‌کند. اسمم را هم در تابلوهای کردیت نمایشگاه می‌نویسند. با سند و مدرک وجود دارم. چه چیزی صمدخان در فرنگ‌تر از این است؟ حالا که صداقتم جوشان است، صمدخان به فرنگ می‌رود را هم ندیده‌ام. فقط عنوانش را بلدم. همیشه ناتمامم. همیشه سطوح و ستوه.
.
«زندگی اروپایی»، این تعمیم چرت و کلی، اصطلاحی بود که در نوجوانی در همان ایران سال ۱۳۷۰-۱۳۸۰ زیاد می‌شنیدم. فلانی و بهمانی زندگی اروپایی دارند. هنرمندان اغلب زندگی اروپایی داشتند. آدم‌های جالب و سافیستیکیتد زندگی اروپایی داشتند. یک چیزی بود که من نمی‌دانستم چیست. سعی می‌کردم از ترجمه‌های رمان‌ها بفهمم زندگی اروپایی چیست. فکر می‌کردم «سالن» یعنی زندگی اروپایی. فکر می‌کردم اریستوکرات‌ها، فکر می‌کردم انقلاب فرانسه؟ دیوار برلین؟ سعی می‌کردم گاهی از حرف زدن با آدم‌هایی که زندگی را در اروپا زیسته بودند، بفهمم. اما انگار زندگی اروپایی یک ایده بود. همه‌شان مدام از نتابیدن خورشید حرف می‌زدند. بی‌معناترین چیز برای من اهمیت خورشید بود. من خوشبخت تهرانی. 
من متوجه نبودم ما صدها بلکه هزاران نوع زندگی اروپایی داریم. اروپایی؟ چرا راه دور برویم؟ ما صدها زندگی اتریشی، صدها زندگی وینی داریم. منِ بیست و پنج ساله از تهران، هنوز این را در وجود خودم نمی‌دانستم. بعد هم که فهمیدم، سال‌ها طول کشید تا توانستم به کلام دربیاورم چه چیزی را می‌فهمم. 
سال‌های میانی مهاجرت وقتی می‌شنیدم کسی می‌گفت زندگی اروپایی، عصبانی می‌شدم. نمی‌فهمیدم چرا. از تعمیم عصبانی می‌شدم. از دقیق نبودن اصطلاح زندگی اروپایی. زندگی غربی. زندگی شرقی. زندگی دیاسپورایی. ساده‌سازی آدم را عصبانی می‌کند وقتی خودش در آن سیستم ساده‌سازی سوژه‌ای باشد که تبدیل به دیگری می‌شود.
اصطلاح کلیشه‌ای «زندگی اروپایی» که در ایران می‌شنیدیم، به چشم من الان شاید درباره‌ی آزادی بود. خیلی اوقات صرفا خطابش در سطح آزادی جنسی و جنسیتی بود. آزادی در انتخاب، آزادی در زندگی، آزادی در پوشش و آزادی بدن.
از این‌جایی که هستم وقتی به دره‌ام نگاه می‌کنم از همه‌چیز برایم حیرت‌آورتر این است که نمی‌دانستم دارم چه‌کار می‌کنم و به کجا می‌روم. فقط می‌دانستم چه چیزی را نمی‌خواهم. تنگی ایزوله بودنم در ایران را نمی‌خواستم. نمی‌دانستم دقیق‌ترین چیزی که در ایران از زندگی در اروپا می‌دانستم نبودن آفتاب بود و تنها چیزی که جدی نگرفتم، همان بود. در عین حال با این‌که نمی‌دانستم به کجا می‌روم و از چه می‌گریزم و یک مقصد خیالی «زندگی اروپایی» داشتم، به یک مقصد واقعی رسیده‌ام. این از خوش‌شانسی من بود.
برای من سال‌ها طول کشید تا بفهمم در واقع من وقتی مهاجرت کردم، پیش خودم به ایده‌ی آزادی «زندگی اروپایی» که نمی‌دانستم چیست، مهاجرت کردم. شاید زن زندگی آزادی به من کمک کرد بفهمم. من تمام این سال‌ها به دنبال آزادی بودم و هستم. آزادی در زن بودنم. آزادی در هنرمند بودنم. آزادی بدنم. آزادی بودنم.
Read the whole story
Ayda
41 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

نامهٔ پروانه اعتمادی به سهراب سپهری

1 Share

 



پاریس، ۱۹۷۳/۱/۱۳

سهراب عزیز سلام،

می‌دانم که مرا خواهی بخشید از اینکه بعد از ۵ ماه برایت نامه می‌نویسم.

قبل از هر چیز آرزوی سلامتی و موفقیت تو را دارم. همان‌طور که می‌دانی من به ‌خاطر معلم به پاریس آمدم و از این ‌جهت بسیار خوشحالم. چون اگر چند ماه دیگر به ‌همان ترتیب در رم می‌ماندم باید روانه تیمارستان می‌شدم. همان‌طور که تا با شخصی زیر یک سقف زندگی نکنی، نمی‌توانی کاملاً او را بشناسی ولو سال‌ها معاشرت داشته باشی، یک شهر و مملکت هم تا درش زندگی نکنی امکان ندارد به‌عنوان توریست رویش قضاوت کرد، البته من ادعا نمی‌کنم که با دو ماه رم و ایتالیا را می‌شناسم ولی به‌هرصورت من این دفعه توریست نبودم و با مردم ایتالیا سروکار داشتم.

من سه ماه در Cité des Arts زندگی کردم و همان‌طور که خودت می‌دانی جای واقعاً خوب و جالبی است. به‌خصوص استقلال و آزادی‌اش از هر جهت. اکثر بچه‌ها شب‌ها تا ۱۱ شب کار می‌کردند. متأسفانه فرصت من سر رسید و من به راحتی که حتی برای خودم باورکردنی نبود در یک خانواده فرانسوی که همه‌شون تقریباً موزیسین هستند یک اطاق راحت و خوب پیدا کردم. البته سعی کردم مجددا به Cité برگردم متأسفانه جا نبود.

سهراب جایت خیلی خیلی خالی است. واقعاً برای دیدنی‌های پاریس از نظر اکسپوزیسیون و کنسرت و غیره یک وقت آزاد و بیکار احتیاج است. من مقدار کمی اکسپوزیسیون دیدم چون واقعاً فرصت نمی‌کنم.

امروز صبح یک کنسرت از ارکستر پاریس همراه دسته کر انگلیس با رهبر آلمانی دیدم برنامه Creation از هایدن بود. در ماه ژانویه و فوریه هم نوازنده‌های بسیار معروف برنامه دارند.

من به‌ خصوص هر وقت طرف‌های سن‌میشل و کوچه‌باریک سن‌سورن می‌روم، جایت را زیاد خالی می‌کنم. دوستم برایم نوشته بود که می‌خواهند بورس دولتی را به تو پیشنهاد کنند. ببین چه دنیای عجیبی است. من دو بار تقاضای استفاده از این بورس را کردم ولی جواب دادند این بورس فقط برای مطالعه است. اصلاً تا دنیا بوده همین‌طور بوده. همیشه آنچه را یک نفر به‌راحتی رد کرده ممکن است که کمال آرزوی دیگری بوده باشد. به‌هرحال من اصلاً نمی‌خواهم سال دیگر برگردم. چون امسال من بیشتر روی تکنیک کار می‌کنم و اگر برگردم نتیجه تمام زحماتم هدر خواهد رفت.

من این‌جا واقعاً کار می‌کنم و معلمم چون خودش ارمنی است حسابی است. راضی کردنش مشکل است. من سه هفته با اسیستان او که یک زن فرانسوی است کار می‌کنم و آخر هفته با خود او.

الان که این نامه را می‌نویسم شنبه شب است و هیچ‌کس منزل نیست. بیرون باران شدید می‌بارد و رادیو یکی از آن موزیک‌های مزخرف کافه‌ای را پخش می‌کند که آدم یاد زمان جوانی‌ش می‌افتد.

سهراب ببخش باز با تو حرف زدم و سر درددلم باز شد. امیدوارم که سال دیگر خودت را این‌جا ببینم.

امیدوارم خط مرا بتوانی بخوانی، خودم که برای بار دوم نمی‌توانم.

به مامانت سلام برسان. همین‌طور به پروانه.

به امید دیدار خیلی زود.

پروانه

 

از کتاب جای پای دوست

نامه‌های دوستان سهراب سپهری، به‌کوشش پریدخت سپهری

 نشر ذهن‌آویز ۱۳۸۷

 

از پروانه اعتمادی

Read the whole story
Ayda
66 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

چند ماهی می‌شود عزیز گرفتار دیسک کمر شده. از کار و کاسبی افتاده. چند باری زنگ زد...

1 Comment
چند ماهی می‌شود عزیز گرفتار دیسک کمر شده. از کار و کاسبی افتاده. چند باری زنگ زده ببیند به جاش کسی را آورده‌ام برای کمک؟ سواد ندارد. هر دو سه روز ویدیویی در واتساپ برایم می‌فرستد؛ از صادق بوقی و ساناز شمالی تا الهی قمشه‌ای و جنگل‌های استوایی و رقص قاسم‌آبادی. که بگوید هستم، برمی‌گردم. می‌تواند به تنهایی یک شعبه‌ی جدید اینستاگرام بزند. هر چه استیکر بوس و بغل و سبد گل جمع کرده بودم براش فرستادم. دیروز گفت اگر معلم‌های مدرسه، پرستار بچه خواستند مرا معرفی کن.
Read the whole story
Ayda
215 days ago
reply
موج جدید تحریم‌ها
Tehran, Iran
Share this story
Delete

دیروز صبح وقتی هنوز از رقصیدن با مهین و فرامرز کیفور بودیم اسراییل ما را زد. کول...

1 Comment
دیروز صبح وقتی هنوز از رقصیدن با مهین و فرامرز کیفور بودیم اسراییل ما را زد. کولی آنقدر معطل کرد که ترافیک امین‌الضرب سنگین شد و دیر رسیدم. پشت کوچه‌ی مدرسه پارک کردم و موقع پیاده شدن به پاهایم نگاه کردم مبادا با پیژامه آمده باشم. پیرمردی که دست چپش مثل کله‌ی مهین موقع رقص تکان‌های منظم اما غیرارادی داشت، خرمالوهای حیاطش را داخل لگن رویی چیده بود برای فروش؛ کولویی سی تومون. دافساری و بیجاربنه توی راهرو بق کرده و ایستاده بودند، چون معلم زبان امتحانش را لغو
Read the whole story
Ayda
215 days ago
reply
روایت دسته‌اول از جنگ
Tehran, Iran
Share this story
Delete

دنیای در آستانه فروپاشی: معرفی کتاب

1 Share

روزهای نگران‌کننده‌ای را پشت سر می‌گذاریم. آواز دهل جنگ از دور به گوش می‌رسد و هیچ‌کداممان نمی‌دانیم آیا ویرانی تا مرزهای ایران می‌رسد یا نه. دست بر قضا انتشار معرفی مجموعه‌ داستان‌های حسن‌ بلاسم در شماره دوازده نشریه رود همزمان شد با این روزها. مجموعه داستان کتاب کوچکی‌ست. بیشتر داستان‌های مجموعه به پلات اولیه یا سناریوی اولیه فیلمی کوتاه می‌ماند اما همان چند داستان خوب و فضای شوک‌آوری که بلاسم به واسطه تجربه‌اش تصویر کرده کتاب را خواندنی می‌کند. در زیر می‌‌توانید متن معرفی را که در این شماره مجله منتشر شده بخوانید.


چگونه می‌توانم زندگی شخصی‌ام را با ادراک خود از این دنیای در آستانه فروپاشی هماهنگ کنم؟ 

شاید این جمله که نقل قولی از برگمان است و نویسنده جایی در داستان مسیح عراقی آن را از زبان یکی از شخصیت‌هایش بیان می‌کند، بهترین توصیف از محتوای مجموعه داستانکابوس‌های کارلوس فوئنتسباشد. کتاب مجموعه داستانی‌ست به قلم حسن بلاسم و ترجمه نرگس قندیل‌زاده. چاپ اول آن در پاییز هزار و چهارصد و یک توسط نشر مد منتشر شده است. حسن بلاسم نویسنده، شاعر، و فیلم‌ساز عراقی‌ست. پنجاه ساله است. دوران کودکی‌اش را در کرکوک گذراند و در جوانی برای تحصیل در اکادمی هنرهای سینمایی به بغداد رفت. کارنامه اولیه‌اش شامل چند فیلم کوتاه است که برایش شهرتی به همراه آورد. بلاسم در جریان ساخت فیلمی در سلیمانیه عراق از بیم حزب بعث به ایران گریخت، همراه مهاجران غیرقانونی خودش را به فنلاند رساند و آنجا حرفه‌اش را به عنوان فیلم‌ساز، مستندساز و منتقد سینمایی ادامه داد. در این بین مجموعه داستان‌های کوتاهی هم منتشر کرد و اقبال یافت. کارهای او به چند زبان ترجمه شد و خودش جایزه پن در بخش داستان‌های ترجمه‌‌ انگلیسی را دریافت کرد. داستان‌های این مجموعه به انتخاب نرگس قندیل‌زاده از کتاب معرض الجثث و با اجازه نویسنده از عربی به فارسی برگردانده شده است. 

دوازده داستان مجموعهکابوس‌های کارلوس فوئنتستصویری از انسان عراقی در آستانه و بعد از فروپاشی عراق ارائه می‌دهد. اگرچه تقریبا همه داستان‌ها در بازه زمانی بعد از سقوط صدام حسین و اشغال عراق توسط آمریکا روایت می‌شود، اما آنچه آدم‌های این زمان را می‌سازد ترکیبی‌‌ست از تجربه آشفتگی بعد از فروپاشی یک نظام دیکتاتوری و سال‌های پیاپی تجربه مستهلک کننده جنگ‌های متفاوت. از جنگ‌های برون‌مرزی با ایران و کویت گرفته تا جنگ آب و نزاع‌های قومی و مذهبی. 

تصویری که بلاسم از انسان عراقی می‌سازد تصویری تراژیک است. انسانی گرفتار که تقریبا هیچ راه نجاتی ندارد. داستا‌ن‌ها اشکال متفاوتی از تلاش عراقی‌ها برای رهایی از موقعیتی که گرفتارش شده‌اند را به نمایش می‌گذارد. در داستانکابوس‌های کارلوس فوئنتسسلیم عبدالحسین کارگر شهرداری تصمیم به مهاجرت می‌گیرد تا خودش را از عراق نجات دهد. عراقی که به گمانش هیچ نیست جز مجموعه‌ای از چند قبیله وحشی. او از گذشته خودش و سرزمینش بیزار است. می‌گویدبله کشوری به من بدهید که حرمتم بگذارد. آن‌وقت من هم تا زنده‌ام آن را می‌پرستم و دعایش می‌کنم.“ (ص۱۱) سلیم اسمش را عوض می‌کند. برای خودش تباری آمریکای لاتینی می‌سازد. با سرعتی شگفت‌انگیز زبان هلندی یاد می‌گیرد. قوانین و سنت‌ها را بهتر از یک هلندی اجرا می‌کند. همسری هلندی برمی‌گزیند. از خانواده‌اش در عراق می‌برد و دیگر یک کلمه عربی حرف نمی‌زند. با این‌حال هر چه زمان پیش می‌رود نه تنها گذشته با قدرت کوبنده‌تر و مخرب‌تری خودش را بر او تحمیل می‌کند، که سرزمین دوم هم او را به عنوان یک هلندی به رسمیت نمی‌شناسد. 

در داستانمسیح عراقیدانیال سعی دارد با پالایش روحش آنچه بر او می‌رود را تاب بیاورد. او به علی راوی داستان می‌گوید: ”علی، انسان در مقایسه با سایر حیوانات نیرومندترین دستگاه رادار است. فقط باید روحش را مثل نفس در دم و بازدم از خود بیرون کند و به خود برگرداند.“ (ص ۲۰) دانیال با همین شیوه در جریان جنگ کویت و ایران از مرگ رهیده و دیگران را هم نجات داده. با اشغال عراق نه پشت ارتش دیکتاتور می‌ایستد و نه به ارتش اشغالگر می‌پیوندد؛ بلکه تن به تبعید به درون می‌دهد و همه زندگی‌اش می‌شود مراقبت از مادر پیری که کر و کور و بی‌حافظه‌ است. اما حتی مسیح هم قادر نیست از خشونتی که عراق را بلعیده در امان بماند و درگیر جنایت نشود. 

داستانخرگوش منطقه سبزگزینه سومی را طرح می‌کند؛ آنهایی که می‌مانند و درصدد برمی‌آیند در میدان نزاع انتقام خون بی‌گناهان را بگیرند. حجار از ارتش بعث فرار کرده، بعد از اشغال همچنان درگریزی دائم به سر می‌برد. او می‌ترسد بابت فرارش از ارتش مجازات شود. مثل سلیم به دنبال راهی می‌گردد تا خودش را از مهلکه نجات دهد و از عراق بگریزد؛ اما همان روزها دو خواهرش کشته می‌شوند. نویسنده تصویری بی‌روتوش از آنچه حجار تجربه می‌کند ارائه می‌دهد. ”همان روزها سر دو تا از خواهرانم را بریدند. آن‌ها داشتند از سر کارشان در کارگاه کفش‌دوزی زنانه برمی‌گشتند. راننده تاکسی خواهرانم را به یک ایست بازرسی ساختگی تحویل داد و میلیشیای الله‌اکبر آن‌ها را به جای نامعلومی برد. اول با دریل چند جای تنشان را سوراخ کردند و بعد سرشان را بریدند. جنازه‌هایشان را در زباله‌دانی حومه پایتخت پیدا کردیم.“ (ص ۵۴) انتخاب حجار در پیوستن به انتقام‌گیران را حتی دیگر به راحتی نمی‌شود انتخاب دانست. حجار می‌گویدیکسره از هم پاشیدم و خانه را ترک کردم. نمی‌توانستم هراس نقش‌بسته بر چهره خواهران و مادرم را تحمل کنم.“ (همان صفحه). 

در کنار سه گزینه مهاجرت به بیرون، مهاجرت به درون و پیوستن به نیروهای مقاومت فقط یک گزینه دیگر روی میز می‌ماند؛ آن هم خودکشی‌ست. داستانپنجره طبقه پنجمروایتی از دردی‌ست تحمل‌ناپذیر که لاجرم مرگ را زودتر از موعد فرا می‌خواند. غم، جنون، سرگشتگی، عذابوجدان و گرفتار شدن در گذشته سرنوشت آدم‌های بلاسم است. آدم‌هایی که آرزویشان فقط اینست که رنج و عذاب را به فراموشی بسپارند و یک زندگی جدید شروع کنند؛ اما هیچکدام موفق نمی‌شوند. چه آنها که مهاجرت می‌کنند، چه آنها که می‌کشند و چه کشته شدگان، رویای شروع یک زندگی جدید را جایی به ناچار رها می‌کنند و اگر دست بر قضا زنده بمانند راهی جز خودکشی یا پناه بردن به دنیای مردگان نمی‌یابند. 

موضوع جالب توجه دیگری که در داستان‌ها طرح شده رنگ باختن مرز میان زندگی و مردگی برای عراقی‌هاست. تعدادی از داستان‌ها را مرده‌ها روایت می‌کنند. داستاننشریه نظامیوآفتاب بهشتدو داستان از مجموعه‌اند که توسط مردگان روایت می‌شوند. آنچه در مجموعه داستان‌هایی با راوی زنده و مرده تکان‌دهنده می‌شود اینست که فرقی چندانی میان این دو در پتانسیل زیستن نیست. گویی آنچه مردگان از آن محروم شده‌اند، برای زندگان هم مهیا نیست. در داستانمرا نکش التماس می‌کنمببر سال‌ها بعد از مهاجرت، یکی از آنهایی که کشته را دائم میان مسافران اتوبوسش می‌بیند. او در واگویه‌ای درونی به مقتول می‌گوید: ”مرده، زندهفرقی نمی‌کند. من هم مرده‌ام و هم زندهتو هم همینطور، هم زنده‌ای و هم مردهچه عیبی دارد؟ تو مترسکی و من کلاغ. کار مرده‌ها و زنده‌ها واقعا عجیب استنه توبه می‌کنند و نه چیزی یاد می‌گیرند.“ (ص ۸۰) 

به نظر می‌آید از دید بلاسم آنچه بر عراقی‌ها رفته از آنها مرده‌هایی ساخته متحرک. مرده‌هایی که هیچ راهی به دنیای زندگان ندارند. مرده‌هایی که زندگی‌شان با جنازه‌های تکه‌پاره، خشونت بی‌حد و حصر، فساد و زد و بند گروه‌ها و فرقه‌ها و طایفه‌ها گره خورده. خشونتی که بلاسم آن را فقط زاییده سال‌ها جنگ، اشغال توسط بیگانه و بی‌دولتی نمی‌بیند، بلکه سهم فرهنگ، سنت و دین را هم در آن می‌بیند. بلاسم جابه‌جا به خشونتی که علیه زنان توسط مردان اعمال می‌شود اشاره می‌کند و در تصویر بزرگ‌تر زنان را بیشتر از مردان قربانی نزاع‌های داخلی می‌بیند. آنکه در موقعیت ضعیف‌تر، استثمارشده‌تر قرار می‌گیرد، در جدال‌های بزرگ‌تر هم زودتر و فجیع‌تر قربانی می‌شود. اگر وضعیت مرد عراقی را به مدد واژه تراژیک تعریف کنیم و بگوییم او سرنوشتی تراژیک دارد، برای توصیف وضعیت زن عراقی نیاز به ساختن واژه‌ای دیگر داریم. واژه‌ای که بار آن میزان ترس، بی‌عدالتی و قربانی‌ و مثله‌شدن‌ در داستان‌ها را بتواند به دوش بکشد. 

داستان‌های بلاسم روایتی از خاورمیانه امروز است. خواندن داستان‌ها نه تنها تصویری می‌دهد از آنچه خشونت درازمدت با آدم‌ها می‌کند بلکه لابه‌لای خطوط، این سوال را هم طرح می‌کند که دنیای آینده با میراثی که امروز در این منطقه برای او می‌ماند به چه سمت و سویی خواهد رفت.



Read the whole story
Ayda
243 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

تو در ما ادامه داری

1 Share

مادربزرگم مرد. سی و پنج سال تنها زندگی کرد، بدون اینکه شکایتی داشته باشه. از زندگیش راضی بود. با برنامه های تغذیه و ورزش تلویزیون خوشحال بود. حساب پیاده روی های روزانه اش رو داشت. یک بار هم نشد مثل قربانی های بیچاره حرف بزنه. تنها شکایتی که داشت از درد دست و پا بود. تلفن که بهش میزدی، سر سی ثانیه ازت خداحافظی میکرد. همینکه بهش فکر کرده بودی، گوشی رو برداشته بودی و بهش زنگ زده بودی، براش کافی بود. همین خوشحالش میکرد و لحظه بعد میخواست بره سر زندگیش. برای خودش برنامه داشت. برنامه های ساده. رفتارش قابل پیش بینی نبود. نمیدونستی توی مراسم عروسی یا عزایی که در راهه شرکت میکنه یا نه. نمیدونستی اگر شرکت کنه، معقول رفتار میکنه یا یه الم شنگه درمیاره و آبروریزی میکنه. بسته به حال خودش رفتار میکرد. همه هرلحظه انتظار هر جور رفتاری ازش داشتند. ممکن بود بعد از یک سال ببینیش و وقتی میری جلو، بهت براق بشه و اشکت رو دربیاره. ممکن بود وقتی میری بهش سلام کنی دستتو بگیره بنشونه کنارش و هی صورتت رو نوازش کنه و با صدای آروم توی گوشت قربون و صدقه ات بره. با بابام شوخی میکردم بهش میگفتم مامانت مثل بمب ساعتیه. رو هیچیش حساب نیست. الان که نگاه میکنم، میبینم چه زندگی کاملی داشت، توی همون محدودیت و محرومیت و سادگی.

روحت شاد مامان-طاهره. چه مسیر پر پیچ و خمی رو رفتم تا بهت نزدیک بشم. از اون ملاقات های سرد چند سال یک بار توی خونه ویلایی بزرگ و خالی شروع شد، تا ملاقات آخری توی آپارتمان نقلی که بابا با خیال راحت تخمه میشکست، کیمی از سر و کولت بالا می رفت، منم دیگه نگران این نبودم که لحظه بعد چی ممکنه بگی. چون دیگه بلد بودمت. غیرقابل پیشبینی و زنده. فکر نمیکردم روزی مرگ تو رو ببینم. تویی که آخرین نفر بودی و با رفتنت، مامان باباهامون رسیدن سر خط. 

.

Read the whole story
Ayda
249 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete
Next Page of Stories