2456 stories
·
106 followers

.

1 Share
مامان خونه بند نمی‌شه، روزی چند بار از خونه می‌زنه بیرون _ و طبعن یکی از ماها همراه‌ش _ فکر می‌کنه این خونه جدیده و براش جالبه که همسایه‌ها و بچه‌هایی که توی محوطه ساختمون بازی می‌کردند، و همین‌طور کاسب‌های محل، همه باهاش جابه‌جا شدن به محله جدید. آدما براش آشنا هستند، مکان نه! همه‌ش فکر می‌کنه باید جمع کنه برگرده، از اینجا به جایی که نمی‌دونه کجاست ما هم نتونستیم بفهمیم هنوز،  سراغ کسانی رو ازمون می‌گیره که سال‌هاست مردن و الان انگار داره دوباره از نو، از دست‌شون می‌ده. ساعت‌های زیادی از روز هم ماها خودمون نیستیم.  من ناهیدم، ریحانه مهشیده،  خواهر کوچک همیشه خودشه و با کسی اشتباه گرفته نمی‌شه. دیروز به خواهران‌م می‌گفتم شاید به‌تره ناهید و مهشید ( نزدیک‌ترین بستگان پدری‌ام که در حال حاضر هیچ کدوم ایران زندگی نمی‌کنند ) باشیم بلکه قدری باهامون رودرواسی داشته باشه و  توی موقعیت‌های ناگهانی قرارمون نده.  
پزشکا می‌گن درست می‌شه و این وضعیت طبیعیه، می‌گن با اون تومور حجیمی که از سرش خارج شده و همین‌طور سن و سال‌ش، زمان می‌بره تا این روند سینوسی  به جای درستی برسه و یک روز صبح بیدار می‌شه و می‌بینید کاملن خودشه. من؟  باور به اتفاقای خوب و  خوش‌بینی‌مو از دست دادم. مثل اینه که یه روز صبح بیدار شیم ببینیم اینا رفتن. مگه می‌شه؟ 
.
.
.
تمام دیروز آماده بودم که هر وقت خواست بره بیرون همراه‌ش برم و روز رو به معاشرتی با کیفیت براش تبدیل کنم،  تصویرمون توی شیشه‌ی بانک غم‌انگیز بود، فکر کردم دیگران زن میان‌سال مستاصلی رو می‌بینند، با موهای  وز کرده‌ی سفید که  همراه مادر سالمندشه. مادری با موهایی که به تازگی بابت جراحی تراشیده شده و به نظر میاد حواس درست درمونی نداره، زن میان‌سال با حوصله  چیزی رو برای مادرش توضیح می‌ده و به خودشون توی شیشه بانک نگاه می‌کنه و فکر می‌کنه؛ واقعن زندگی همین بود؟!
Read the whole story
Ayda
4 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

زندگی و دیگر هیچ؛ عباس کیارستمی، واقعیت و داستان‌های دیگر

1 Share

… در جواب مهدی سحابی که از او می‌پرسد خب این حقیقت چیست؟ می‌گوید شاید این‌که آدم در نهایت تنهاست. در هر شرایطی مجبور است با مسائل خودش تنها و یکه روبه‌رو بشود. اما این تنهایی به معنای خودخواهی نیست؛ بلکه برعکس، با درکِ این «خودِ» تنهاست که تازه آدم دیگران را می‌شناسد.

پادکست کارناوال
قسمت هشتم
زندگی و دیگر هیچ
عباس کیارستمی، واقعیت و داستان‌های دیگر

Read the whole story
Ayda
10 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

در افسردگیِ عجیب و شدیدی غرق بودم. روانپزشکم داروها را دوباره شروع کرده بود و ...

1 Share
در افسردگیِ عجیب و شدیدی غرق بودم. روانپزشکم داروها را دوباره شروع کرده بود و رئیسِ نازنینم می‌گفت که شاید ملالِ زندگیِ طبقهٔ متوسط گریبانم را گرفته.
یکشنبه، ۲۵ آذر ۱۳۹۰، با چنین حالی، با شب‌نخوابیدگی، دو ساعت زودتر از همیشه از سر کارم بیرون آمدم. توی راه به این فکر می‌کردم که در خانه کمی بخوابم و بعد به کاوه (که سرِ جلسهٔ امتحانِ درسش در شریف بود) وقتِ دندانپزشکی‌اش را یادآوری کنم. 
***
کابوس می‌دیدم. صدای فریادِ مامانم را می‌شنیدم که می‌گفت: «با کی کار دارین؟ نمی‌شه بیاین تو.» غلت زدم و لای چشم‌هایم را باز کردم. توی هال بودند: چهار مرد و یک زن. آیا ادامهٔ کابوس بود؟ «پا شو حجاب کن!» 
***
بعد از چهار ساعت که خانه‌مان را شخم زدند، من را سوارِ پژوی ۴۰۵ خاکی‌رنگی کردند. محترمانه و بدون چشم‌بند. توی حکمی که به دستم دادند علاوه بر اتهامم، تبلیغ علیه نظام، نوشته بودند که به بند دو-الف منتقل خواهم شد. همین را بلندبلند خواندم که مامانم هم بشنود. خیالم راحت بود که قرار است مرا اوین ببرند. از شهرک‌مان که خارج شدیم، ماشین پشتِ یک ونِ سفید ایستاد. «پیاده شو!» تنم لرزید از این‌که نمی‌دانستم در این تغییرِ ماشین چه حکمتی است: نکند بازداشتگاهِ زیرزمینیِ عجیبی ببرندم در حالی که خانواده‌ام فکر می‌کنند در اوین هستم؟ سوارِ وَن که شدم، آن زن دستش را پشتِ گردنم گذاشت و سرم را با قدرتِ زیاد به پایین فشار داد. چشم‌بند به چشم‌هایم زد و سرم را همان‌طور پایین نگه داشت. پرده‌های ون کشیده‌شده بود. استرس همراه با تکان‌های ماشین حالت تهوع شدیدی به‌م داده بود. اعتراض کردم. دستش را از پشت گردنم برداشت ولی گفت که حق ندارم سرم را بالاتر از صندلیِ جلویی ببرم. با این حال حواسم بود که ماشین از کدام مسیر می‌رود. توی بزرگراه صدر که پیچید تقریباً خیالم راحت شد که به طرف اوین خواهد رفت.
***
«دختر عینکی» من را دمِ دو-الف تحویل گرفت. کُد من: ۹۰۰۶۷. مراحلِ پذیرش انجام شد. از تغییراتِ مهمی که به نسبت بازداشتِ موقتِ قبلی‌ام (در اسفند ۱۳۸۵، بند ۲۰۹) اتفاق افتاده بود، یکی عکس گرفتن با وب‌کم بود و دیگری ابلاغ قواعد زندان و امضاء گرفتن. خوشحال شدم که در قواعد این بود که حتماً روزی نیم‌ساعت هواخوری به متهم داده می‌شود. و از این یکی ناراحت شدم که به هیچ‌وجه امکانِ زدن به در وجود ندارد و باید با بیرون گذاشتنِ مقوا از زیرِ درِ سلولْ زندان‌بان‌ها را خبر کنیم.
***
مانتو و شلوار جین و کاپشنم را از دمِ سلول‌ام تحویل گرفت و رفت. من ماندم و یک دست مانتو و شلوارِ صورتی‌رنگ به تنم، چهار تخته پتوی سربازی، یک مسواک، یک خمیردندان، یک صابون، یک حولهٔ کوچک، یک بطری آب‌معدنیِ نصفه، یک چشم‌بند، و سؤال‌های زیادی که روی دستم مانده بود: چرا الان من را گرفته‌اند؟ اتهامم مربوط به چه کارِ نکرده‌ای است؟ بهتِ کامل.
***
خیلی زود صدایم کردند برای بازجویی. بازجوها همراه با «گروه رعب و وحشت» منتظرم بودند که شرایطِ شبِ اولِ قبر را برایم بازی کنند. با چادر گل‌گلی و چشم‌بند نشاندنم روی صندلیِ تکیِ رو به دیوار. موبایلم را آوردند که زنگ بزنم به خانه. میسد‌کال داشتم از کاوه و ساناز. کاوه چندین بار زنگ زده بود. حالم خراب شد از تصورِ نگران بودنش. مامان گوشی را برداشت. گفتم که در اوین هستم و حالم خوب است. یکی‌شان گوشی را گرفت و قطع کرد. نمی‌دانستم ماجرا چیست و از همان اول تصمیم گرفتم تا نفهمیده‌ام چی به چی است، به هیچ سؤالی جواب ندهم، اصلاً هیچ حرفی نزنم. خیسِ عرق بودم ولی می‌لرزیدم. فریادها و فحش‌ها ضربان قلبم را تند و تندتر می‌کرد. فکر کنم چهار نفر بودند. چه دردشان است؟ گفتم نفسم بالا نمی‌آید. چند بار عُق زدم. بردنم جلوی پنجره که نفس عمیق بکشم. یکی‌شان پروپرانولل جلویم گرفت با یک لیوان آب. طبعاً استقبال کردم. دوباره نشاندنم. یکی‌شان که عربده‌کش‌تر بود پروندهٔ خیلی قطوری را جوری جلویم گرفت که از زیر چشم‌بند ببینم. اسمم رویش نوشته شده بود. با یک دست پرونده را گرفته بود و با دستِ دیگر صفحه‌هایش را پِر می‌داد که لابد: ببین، چقدر ازت مدرک جرم داریم. هیچ ایده‌ای نداشتم که این کاغذها چی هستند تا این‌که یکی را که فکر می‌کرد آسِ ماجراست گذاشت جلوی رویم: عکسِ برهنهٔ ب (یکی از دوستانم که پسر است) که از سواحلِ اروپایی برایم فرستاده بود. چیزی گفت با این محتوا که همه چیزت را داریم، حتی این! دوزاری‌ام افتاد که لابد به ایمیل‌ام دسترسی پیدا کرده‌اند. روی برگهٔ بازجویی سؤال نوشتند که: «کلیهٔ فعالیت‌های سیاسی خود را بنویسید.» و من نوشتم «هیچ فعالیت سیاسی‌ای نداشته‌ام.» صدای فریادهایشان اوج گرفت. یکی می‌گفت جاسوسم و دیگری می‌گفت برای این کارهایی که کرده‌ام دست‌کم ۱۶ سال حبس باید بکشم. هیچی نمی‌گفتم و بی‌وقفه عرق می‌ریختم. ناگهان یکی‌شان گفت که رابط خبریِ بی‌بی‌سیِ فارسی در تهران هستم. طبعاً رد کردم. فحش می‌داد و عربده می‌کشید و حرفش را تکرار می‌کرد. من هم یک‌ریز زیر لب و شمرده تکرار می‌کردم «رابط خبریِ بی‌بی‌سی فارسی *نیستم*.» تازه فهمیدم موضوع، یا دست‌کم یکی از موضوع‌ها، بی‌بی‌سی است.
***
نیمه‌شب بود شاید، که به سلول برم گرداندند. یک پُرس غذای ماسیده با یک ماستِ یک‌نفره روی زمین بود. هوا سرد بود. یا من خیلی سردم بود. سعی کردم غذا بخورم اما راهِ مری بسته بود. ماست را خوردم و شاید یکی دو قاشق استانبولی‌پلو.
شروع کردم به دیزاینِ سلول. گوشه‌ای را برای نشستن انتخاب کردم که از چشمیِ بالای در کمترین دید را داشته باشد. وسایلِ بهداشتی را هم گذاشتم گوشهٔ روبه‌روی در. به نظرم زمین سرد بود و فکر کردم باید بیشتر پتوها را زیرم بیندازم که کمتر سرما بکشم. خنگی مفرط نگذاشت برای خودم با یکی از پتوهای زیری بالش درست کنم. چادر را تا کردم و گذاشتم زیر سرم. سکوتِ مطلق در بند. همه جا را تار می‌دیدم. ناگهان دوباره هجومِ اضطراب: چه چیزهایی از خانه‌مان برداشته‌اند؟ فلان یادداشت‌های شخصی چی؟ فلان عکس‌ها؟ نکند که فلان چیز را مدرک فلان کار بگیرند؟ نمی‌دانم این افکار چقدر طول کشید. یک جا دیدم نفسم بالا نمی‌آید. توی سلول راه می‌رفتم و آرام اشک می‌ریختم. یادم افتاد که به کاوه دندانپزشکی را یادآوری نکرده‌ام. یادم افتاد فلان مطلب را نصفه‌کاره در بایگانی مطبوعات ول کرده بودم بی‌آن‌که توضیحی بدهم که دیگران بفهمند. یادم افتاد مادرم با چه اضطرابی موقع خداحافظی من را از زیر قرآن رد کرد. کاش مامان بگذارد که پرشنگ مواظبش باشد. وای کاوه... استیصالِ مطلق.
Read the whole story
Ayda
10 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

*Read the room: understanding the overall atmosphere and how people in a group are responding.

1 Share

 در میدان مسابقه گاوبازی، ماتادور (مات: با ریشه فارسی به معنی مرده. ماتار تغییر یافته مات در زبان اسپانیایی به معنی کشتن. ماتادور: کشنده)، ده دقیقه وقت دارد تا گاو خشمگین/زخمی را بکشد.

اگر موفق نشد، یا اگر گاو رفتار عجیبی مثل ترک مبارزه از خودش نشان داد، ماتادور موظف است که زمین را ترک کند (ادامه مسابقه توسط ماتادور دیگر یا مرخص کردن گاو، بعهده تصمیم داور است، ولی ماتادور شخصا دیگر به زمین نمی آید).

من دیگر آنقدری عمر کردم که به قول فرنگیها * اتاق را بخوانم.
وقت بحثهایی که کسی از قبل دانای کل است، کله اش از خدا بزرگتر است، برای قانع کردن همه جنبنده های حاضر و رد شدن از رویشان، بدن سازی کرده و قبل تمام شدن جمله تو دارد به جواب خودش فکر میکند، منبر خود را حتی در مورد آنچه حوزه تخصصی توست، به پشتوانه هوش مصنوعی و صفحات «علم در یک دقیقه» اینستاگرام، در جایی نزدیک سقف می بیند و تو را با هر پیشینه ای، حتی سالیان تحصیلت؛ جایی آن پایین زیر فرش،
قانون ده دقیقه طلایی؛ یا گاو را بکش یا زمین را ترک کن، راه نجات روان من است.

آمار غیررسمی خودم! می‌گوید که خروجی بحثهایی که یکی از قبل، در مغزش را با اطلاعات خودش بسته و هیچ فضایی برای تبادل پیام باقی نگذاشته، صرفا آدمهای کلافه ای هستند که اتاق را ترک میکنند.

از دید من، زمان؛ دقیقا مثل سلامتی، مهمترین و درعین حال قدرنادیده ترین پدیده ای است که باهاش مواجهیم. ما علیرغم تمام شعرها و شعارها و تصمیم های «از فردا» ، حقیقتا همان‌جور که قدر سلامت را نمی دانیم تا بیمار بشویم، زمانمان را ابدی فرض میکنیم تا برسیم به وقت تنگ و یک دقیقه آخر.
اتمسفر بحثهای فرساینده، یک نکته مثبت برای من داشته که هر بار به خودم نهیب بزنم: حیف وقتت... و زمین را ترک کنم. کمتر از ده دقیقه**.


**در گاوبازی، اگر گاو ماتادور را بکشد، ماتادور تازه نفسی به زمین می آید و گاو را بدون فرصت بازی دوباره، سلاخی میکند. بدن گاو مسابقه به دلیل بالا بودن هورمونهای استرس، چندان مورد استقبال نیست ولی برخی قصابی‌ها و رستورانها و مراکز خیریه، گوشت این گاوها را قبول و‌ مصرف میکنند.
سرنوشت گاو مسابقه، در هر حال مرگ است. مگر اینکه رفتار و رقصش متفاوت باشد، ماتادور به او حس ملاطفت داشته باشد یا داور، به او رحم بیاورد.


@november25th
Read the whole story
Ayda
16 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

چه دشوار است پیمودن

1 Share

 ت. که آمد و رفت، من هم تمام شدم. خیلی معاشرت خوب و لازمی بود. دلم نمی‌خواهد زیاد ازش حرف بزنم. شاید هم چرا. خیلی از حال و گذشته حرف زدیم. حرف‌زدن‌مان آسان است. من خیلی چیزها یادم رفته. به نظرم اولین‌باری بود که با آدمی از گذشته‌های خیلی دورم مواجه می‌شدم که باید همه‌چیز را با هم مرور می‌کردیم و من یک‌هو دیدم که خیلی چیزها فراموشم شده. هیچ خاطره‌ای ازشان در من نیست. «فراموش می‌شوی، گویی که هرگز نبوده‌ای». برای اولین‌بار به خودم گفتم نه، انگار مغزت خیلی خراب شده. 


اول یا دوم راهنمایی که بودم، ضمن یکی از جلسه‌های مکرری که مربیان با اولیای من می‌گذاشتند که شکایتم را بکنند، مامان ت. به مامان خودم گفته بود که هدیه زیاد به دختر من زنگ می‌زند و نمی‌گذارد درس بخواند. من یادم هست که توی خانواده‌ی پرجمعیت چقدر بچه‌ی تنهایی بودم و چقدر کسی را برای حرف زدن نداشتم و مدرسه و همکلاسی یک فضایی بود که دیگر درش من بچه‌ی ششم خانواده نبودم، همه‌ی کارهای جالب را یکی دیگر قبل از من نکرده بود، یکی بودم مثل بقیه.

سال‌ها این جمله‌ی مامان ت. را بر دوش کشیده بودم. یکی از دلایلی که خیلی حرف نمی‌زنم و به کسی تلفن نمی‌کنم. صدای مامان ت. توی گوشم طنین‌انداز می‌شود. این را به ت. گفتم. همان شبی که گفت مامانم بهت سلام رسوند. با هم به صلح رسیده‌اند دیگر. یک چیزهایی شنیده از گذشته‌های مادرش که درک کردن و بخشیدن را، یا شاید اهمیت ندادن را، آسان کرده. همان‌طور که من با مامان. همه‌ی ما انگار واقعا مادرانمان هستیم. 


یک شب قاطی هزاران حرف دیگر، حرف فیلم «دوئل» شد. روی یوتیوب پیدا کردیم و نشستیم به تماشا. یک چیزی که من را خیلی متعجب کرد، این بود که یادم رفته بود چقدر در جنوب همه‌چیز با لحن طلبکار و متلک گفته می‌شود. کسی سلام نمی‌کند، بلکه می‌پرسند سلامت کو؟ اگر از سختی‌کشیدن‌هایت در زندگی بگویی، جواب می‌شنوی «به خیالت مو قلیه‌ماهی خوردم؟» این‌جوری. من هم این‌جوری بودم. معروف بودم به بچه‌ی شر و بی‌ادب در مدرسه. متلک‌بگو. خیلی سال طول کشید تا فهمیدم حرف زدن و معاشرت و شوخی کردن بابام هم همین‌طوری بود. توی خانه با این‌طور حرف‌زدن بزرگ می‌شدم، بعد می‌رفتم توی مدرسه همین‌جوری با حرف‌های خنده‌دار سعی می‌کردم جای خودم را در جهان پیدا کنم، و نمی‌فهمیدم چرا بهم می‌کویند بچه‌ی بی‌ادب. این هم یکی دیگر از چیزهایی که سال‌ها با خودم کشیدم. خیلی دلم برای بچگی‌های خودم می‌سوزد. همیشه بابت چیزهایی که نداشتم بدهکار دیگران بودم. الان هم بابت این که دلم نمی‌خواد زندگی کنم. 


بابای س. دیروز فوت کرد. یا پریروز. توی اینستاگرام دیدم. رفیق گرمابه و گلستان سال‌های دبیرستان. همسایه‌ی چهار کوچه آن طرف‌تر. باباش را زیاد دیده بودم. خودش هم بابای من را. خانواده‌هایمان توی خیابان همدیگر را می‌دیدند، می‌ایستادند به سلام و علیک. خیلی سال بعد، طی یکی از همین سلام و علیک‌ها، بابام به بابای س. گفته بود هدیه مریض شده. خیلی این صحنه را توی ذهنم تصور کردم. لحن حرف زدن و کلماتش را. یک چیزی که خیلی آزارم می‌دهد این است که وقتی س. آمد پرس‌وجو، که راحت هم نبود، چون شماره‌ای چیزی از من نداشت، رندم به چندنفر از کانتکت‌های فیس‌بوک من پیغام داده بود شماره‌ام را بگیرد بابت مریضی احوال‌پرسی کند و بعدش تازه شروع کرد از خودم پرسیدن که چی شده. سر این توی گروه تلگرام خانوادگی پیغام داده بودم لطفا هر کسی را در خیابان می‌بینید به‌اش نگویید من مریض شده‌ام، و آمده بودم بیرون. چه اهمیتی داشت؟ حالا جفت باباهایمان مرده‌اند. 


این را باید ادامه بدهم. تمام کنم.

Read the whole story
Ayda
16 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

شرار افتاده در دل‌ها

1 Share

 مسئله‌ی من این نبود که چرا بابام توی خیابان به بابای س. گفته بود من مریضم. در مورد ام‌اس من همیشه باز و صادق و قسمت‌کننده بودم. مسئله‌ام این بود که بابام گفته بود هدیه مریض شده، و فشار همه‌ی توضیح‌ها و«حالا طوری هم نشده»ها و این‌طور حرف‌ها را انداخته بود روی دوش خودم. و من آن موقع دیگر حوصله‌اش را نداشتم. 

حالا بابای من و بابای س. هر دوشان مرده‌اند. جفت آدم‌هایی که آن روز توی یکی از کوچه‌های زیتون‌کارمندی همدیگر را دیده بودند و یکی احوال من را پرسیده بود، یکی گفته بود مریض است، و این مکالمه‌شان من را بدجوری به هم ریخته بود.

چه اهمیتی داشت؟


توی یکی از عکس‌هایی که آرشیو گوشی از شش سال پیش یادآوری کرد، توتی دراز کشیده روی قفسه‌کتاب کوتاهه. من صورتم را برده‌ام نزدیک‌ صورتش، با دقت نگاهش را از من دزدیده. به دوربین هم نگاه نمی‌کند. خیلی «حوصله‌ی آدم‌ها را ندارم» است. درست مثل خودم. خیلی به این فکر می‌کنم که روزهای آخر پیشش نبودم. 


دیدن ت. یک‌جورهایی من را به زندگی برگرداند. نه کاملا، اما وقتی رفت دیگر مرتب به این فکر نمی‌کردم که کاش مرده بودم. مدتی به این فکر نکردم. اما این هم کار راحتی نیست. یک بخش بزرگ از وجودم ساکت شده بود. از وقتی پیش آمد که مرتب، هر روز، ساعت‌های متوالی به مردن فکر نکنم، انگار بدنم سعی کرد خودش را از نو بسازد، یا یک راه جدید برای کنار آمدن با درد و غصه پیدا کند. مدتی به آسیب زدن به خودم فکر می‌کردم. بریدن. زخم زدن. بعد این کار را کردم. چند بار. چشمم به خراش‌ها می‌افتد حس بدی به‌ام دست می‌دهد. عذاب وجدان؟ نه، اسمش این نیست. سرزنش خود؟ شاید. این آن بخش افسرده بودن است که نمی‌فهممش. روی کاغذ، در تئوری، غلط بودن آن را می‌فهمم. بعد خودم را نگاه می‌کنم که از دیدن خراش‌ها حس آسودگی، حس زنده بودن، «حس» می‌کند. نمی‌فهمم آدم چرا باید از کار به این اشتباهی این‌طور سبک بشود. انگار بالاخره دارم یک چیزی را حس می‌کنم. انگار این درد، یک چیزی است که من را به زندگی وصل می‌کند.


هرچند که تماشای این خراش‌ها پی‌اش احساس شکست و ناکامی هم دارد. چون «من» نتوانستم به قدر کافی عمیق زخم بزنم. روی خیلی چیزهای دیگری که نتوانستم.


شرمی که این کار باعث شد به‌ام دست بدهد، بی‌اندازه بود. حین حرف زدن با تراپیست حس می‌کردم آدم بی‌فکر و نامربوطی‌ام که این کار را در فیلم‌ها دیده و می‌خواهد ادای دخترهای نوجوان را در بیاورد. بلوز آستین بلند در روزهای گرم تابستان. اول دلم می‌خواست دوباره تکرارش کنم. بیشتر. یک‌جوری که تمام تنم را بپوشاند. یک‌جوری که به جای خودم حرف بزند. احساسات خردکننده و منکوب‌کننده. چیزهایی که به کلمه در نمی‌آیند. انگار از لابلای این خراش‌ها سر می‌خوردند بیرون. خالی می‌شدم. سبک می‌شدم. بعد نشدم. کشف کردم دارم به جای فکر کردن به مردن این کار را می‌کنم. این درک به‌ام فهماند جای این میل دقیقا کجای وجودم است. خیلی عجیب بود. کلا «فهمیدن» خیلی فرآیند عجیبی است. 

چند وقت برگشتم سر فکرهای اولم. الان سه چهار روز است که تقریبا نمی‌توانم غذا بخورم. بوی ادویه، وانیل، بوی گوشت بدن حیوان مرده، بوی خرما، بوها را می‌کشم توی بدنم و توی ذهنم فریاد می‌زنم که نه، نمی‌توانم. خیلی عجیب است. اتفاقاتی که برای بدن آدم، ذهن آدم می‌افتد خیلی عجیب و ترسناک است. و انگار سال‌ها همه‌چیز را راحت از سر گذراندن، من را یک‌هو پرت کرد توی سیاهی عمیقی که از هر گوشه‌اش یک دما چرکی سر باز کرده. نمی‌دانم چطوری از این سیاهی خودم را بکشم بیرون. کاش می‌مردم. کاش مرده بودم.

Read the whole story
Ayda
16 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete
Next Page of Stories