2450 stories
·
106 followers

برای آرامش

1 Comment and 2 Shares

خانه‌اش ۲۰ متری بود. اتفاقی که برای دانش‌جوهای اروپا نشین هیچ عجیب یا نامعقول نیست. وضعیت عاشقانه بود. عاشقانه‌ای که در سفر قبلی شکل گرفته بود و راه دور ادامه پیدا کرده بود. هوا خاکستری و سرد بود. خاکستری غالب اروپا. شاید دسامبر بود. تصورم این بود که نهایتن آن ده روز را می‌مانیم در خانه و می خوریم و می‌نوشیم و می‌آمیزیم و عاشقی می‌کنیم. بعد می نشینم توی هواپیما و بر می‌گردم و برای ماه‌ها حال خوش‌اش را دنبال خودم می‌کشم. نقشه‌ها کشیده بودم. چیزی شبیه اتفاقی که بار قبلی افتاده بود. اما خانه ماندن یک اشتباه بزرگ و تاریخی بود. سقوط روحیه‌‌ام از روز سوم یا چهارم شروع شد. چراغ‌های رابطه یکی یکی خاموش شدند. دو روز آخر همه چیز از کار افتاده بود. تمام نیروگاه‌ها کلپس کرده بودند و همه‌ی مسیرهای ارتباطی قطع شده بود. ناگهان خودم را (و احتمالن او را)‌ در گوانتانامو یافتم. شب آخر تلاش کردیم که با هم بخوابیم ولی نشد. این اتفاق ضربه‌ی نهایی بود. ما در آن خانه عاشقی‌ها کرده بودیم، ولی نشد. باورمان نمی‌شد. اصلن نمی‌شد بفهمی چی شده. اگر پروازم بین قاره‌ای نبود باید همان شب بر می‌گشتم. اتفاق ویران کننده بود. لااقل برای من، چون بار اولی بود که در زندگی‌ام با این‌چنین چیزی مواجه می‌شدم. در تاریکیِ گوانتانامو شب آخر را سپری کردیم. صبح با من تا ایستگاه آمد. بغلش کردم،‌ بعد جدا شدم و به صندلی‌ام خزیدم. جرات نمی‌کردم به چشمانش نگاه کنم. جزییات آن حس‌ها را نمی‌توانم دقیق در ذهنم مرور کنم اما خوب یادم هست که آن ایستگاهِ غم‌گین بهترین اتفاق سفرم بود. قطار که حرکت کرد شیشه‌ی واگن بخار کرده بود. از پشت شیشه‌ی تار به هم نگاه می‌کردیم و کسی حرکت نمی‌کرد. مبهوت، پایان دنیا را تجربه می‌کردیم. خوش‌حال از پایان حبس و غم‌زده از شکست بزرگ، ناکامی تاریخی در اوجِ همه چیز.

چندسال طولانی را این وسط حذف می‌کنم. الان شده یکی از بهترین‌های زندگی‌ام. رفقایی که به بودن‌شان "برایت" لحظه‌ای تردید نمی‌کنی. حتا اگر بی خبری‌تان از هم به ماه و سال بکشد. رفقایی که برای تمدید دوستی‌تان هیچ نیازی به کارت زدن و حضور و غیاب دوره‌‌ای نیست. اصلن نیست. به زعم من بالغ‌ترین سطح از نوعی صمیمیت که فارغ شده، عبور کرده از کارکرد احساسات عاشقانه و حتا رختخواب. نه هیچ کدام‌شان باید باشد و نه هیچ‌ کدام‌شان نباید باشد. من با او یکی از وحشت‌های بزرگ زندگی‌ام را شناختم و تجربه کردم. بعدها خیلی به‌تر فهمیدم که در این‌چنین شرایطی باید با خودم چه کنم. برای دوباره داشتن‌ش طولانی‌ترین صبوری و پافشاری زندگی‌ام را به خرج دادم و نهایتن کسی را در گوشه‌ای از دنیا دارم که جز آرامش مفهومی را برایم تداعی نمی‌کند. یک حامی.


-----------------------
این نوشته را تقدیم می‌کنم به "ف" که این روزها پایان دنیا را تجربه می‌کند، هرچند جور دیگر.

Read the whole story
Roya
3962 days ago
reply
رفقایی که به بودن‌شان "برایت" لحظه‌ای تردید نمی‌کنی. حتا اگر بی خبری‌تان از هم به ماه و سال بکشد. رفقایی که برای تمدید دوستی‌تان هیچ نیازی به کارت زدن و حضور و غیاب دوره‌‌ای نیست. اصلن نیست. به زعم من بالغ‌ترین سطح از نوعی صمیمیت که فارغ شده، عبور کرده از کارکرد احساسات عاشقانه و حتا رختخواب.
Ayda
1 day ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

گواه عشق تو کو؟

1 Share

 یک تلاش بزرگی کردم این چند سال.

خانه را تمیز نگه داشتم در هر شرایطی که بودم. شده با کمر دو تا شده
شده از مرد و بچه کمک گرفتم
شده کمک از بیرون آوردم
خلاصه نگذاشتم که سیال چسبنده روحم، آشفتگی خوابها یا تاریکی چراغ دلم، روی خانه اثر بگذارند.
مرتب به گلدان‌ها رسیدم و سبزیجات را از پلاستیک درآوردم و در ظرف‌های جدا در یخچال چیدم
و‌کوسنها را پف دادم و تختم را همیشه مرتب نگه داشتم و خاک را از رو و زیر اجسام زدودم
و غذای گرم روی میز گذاشتم. مرتب.

این شیوه مراقبت من بود از آدمهای خانه ام.
تمام وقتها که در دل و سرم طوفان بود (و هنوز هم هست  گیرم نه هر ساعت)، مراقب محیط مألوف آنها بودم. مراقب اینکه آشوب من به عادات و نظم آنها حمله نکند.

روزی اگر کسی از من پرسید در روزگار بسیار سخت خودت، گواه عشق تو به این آدمها کو؟
من آدرس گلدان‌ها و یخچال و قابلمه روی گاز و زیر فرش را میدهم.
Read the whole story
Ayda
24 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

 دچار این بحث تکراری و فرساینده و بی‌فایده‌ی مقایسه این‌جا و اون‌جا بودیم. ...

1 Share

 دچار این بحث تکراری و فرساینده و بی‌فایده‌ی مقایسه این‌جا و اون‌جا بودیم. رسید به داستان برنامه‌ریزی برای آینده، دعوت کردن برای مهمونی‌ای که دو ماه دیگه‌ست، برنامه‌ریزی برای سفری که یه سال دیگه‌ست. گفتم تو خاورمیانه آدم جوری زندگی می‌کنه که انگار فردایی در کار نیست، این‌جا جوری زندگی می‌کنی که انگار تا ابدیت زنده‌ای. (هفت و نیم ریشتری بود.)

Read the whole story
Ayda
24 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

 دو نات دیسترب 🌙یه مطلب زردی رو داشتم می‌خوندم در باب این که دیرجواب‌بده‌پر...

1 Share

 دو نات دیسترب 🌙


یه مطلب زردی رو داشتم می‌خوندم در باب این که دیرجواب‌بده‌پرسن‌ها رو با جاج نکنین که کم‌توجه‌ان و کم‌لطف. که دلایل بسیارن برای دیر جواب دادن پیغام‌ها، از گرفتاری‌های روزمره بگیر تا عادت دست‌به‌گوشی‌نبودن، تا نیاز به تمرکز و دقت برای جواب دادن، یا حتا استرس‌زا بودن نوتیف‌ها براشون. 
داشتم فکر می‌کردم من به نسبت آدم زودجواب‌بده‌ای‌ام گمونم. و لزومن دلیلش توجه و لطف و مردم‌داری هم نیست. یه جاهایی هست، دقیقن از اولویت‌هام میاد، که یه پیغامایی از هر چیز دیگه‌ای در روزمره‌ها برام مهم‌تره دیدن و جواب دادن به‌شون. اما در کل این نیست. گرفتاری‌م اینه که نوتیف‌ها بسیارند اسماعیل! و قضیه برام این‌جوریه که اگه همون موقع نبینم و جواب ندم، ممکنه هیچ موقع دیگه نرم سراغش. ببینم و جواب ندم که دیگه بلاشک. یه اضطرابی هم می‌گیرم اون وسطا که یه پیغامی یه جایی از یکی بوده و من نکنه که یادم بره به کل جوابش رو بدم. و از اون آدمی که باید بشم و برم عذرخواهی صوری کنم که ببخش یادم رفت و دیر شد و الخ، خوشم نمیاد. یا اون آدمی که به روی خودش نمیاره جواب ندادن و دیر جواب دادنش رو.

اساسن اما این که چرا جواب ندادن یا دیر جواب دادن مساله‌ت باشه ولی موضوعی نیست که در این مقال و مجال بشه بازش کرد و رسیدگی کرد به‌ش. تراپی می‌طلبه. یا این که اساسن «دیر» یعنی چند دقیقه، ساعت، روز، هفته. قانونش چیه، حکمش چیه، حد یقف‌ش کجاست. کار زیاد داریم عزیزانم. 

Read the whole story
Ayda
24 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

You will never break the chain

1 Share

 خیلی آشفته‌ام و نمی‌دانم تمام این آشفتگی را کجا خالی کنم. انگار منتظر یک چیزی باشی که قرار نیست اتفاق بیفتد، اما حاضر نباشی این را قبول کنی و راهت را بکشی و بروی. شاید بد نباشد سعی کنم راهم را بکشم بروم.

جمله‌ی آخری که امروز توی تراپی گفتم، من را از خودم ترساند. داشتیم حرف یک کتاب‌فروشی می‌زدیم، یعنی داشتم حرف یک کتاب‌فروشی را می‌شنیدم که بد نیست بروم. بعد گفتم «مشکل من جا نیست، من از این که با خودم تنها باشم می‌ترسم.» بعد تکان بدی از این حرف خودم خوردم و در همان حال داشتم خداحافظی می‌کردم تا سه هفته دیگر، در حالی که دلم می‌خواست دست خودم را ول کنم و خودم را همراه خودم نبرم به خاطر این حرف. که اصلا بابت همان یک‌جمله تسکین و دلداری لازم داشتم، اما یک‌هو دستم از دنیای آدم‌ها ول شد و افتادم ته چاه.

من توی عمرم کم پیش آمده که ظاهرم را دوست داشته باشم. شاید یک یا دو بار در طول تقریبا چهل سال. چون فکر می‌کردم جای تغییر خیلی دارد و در بهترین حالت خودم نیستم و این‌جور خزعبلات. اما تا حالا به این فکر نکرده بودم که احساس‌ام به این آدمی که این‌تو فکر می‌کند و وجود نامرئی دارد چطوری است. به نظرم چیز جالب و بامزه‌ای می‌آمدم که حوصله‌ام ازش سر نمی‌رفت. سلیقه‌ام، اخلاق‌ام، عادت‌هام را می‌پسندیدم و از تنها بودن با خودم حوصله‌ام سر نمی‌رفت. بهبود دادن شخصیت آدم این‌طوری است که مثلا کتاب می‌خوانی و به‌اش فکر می‌کنی و با خودت درباره‌اش حرف می‌زنی و چیزهایی در ذهنت روشن می‌شود و تمام این‌ها برای من لذت‌بخش بود و می‌کردم و تماشای قدیم و جدید خودم به‌ام اطمینان و اعتمادبه‌نفس می‌داد. اهمیتی برام نداشت که آدم‌ها قضاوت‌ام بکنند یا به‌ام بگویند که تلخ و سیاه فکر می‌کنی -چیزی که در تمام عمرم شنیده‌ام. من با خودم خوشحال بودم. حتی طی رنج و غصه هم با خودم خوشحال بودم.

بعد به نظرم با خودم توی زندان ماندم و تمام روزنه‌هام به بیرون بسته شد. شاید هم نه، شاید طبیعت دنیا این‌طوری است که در نهایت تلخی‌اش کام تو را هم تلخ می‌کند. مخصوصا اگر روشنایی‌های زندگی‌ات را گذاشته باشی و رفته باشی. و من روشنایی‌هایی زندگی‌ام را گذاشته بودم رفته بودم توی یک استودیوی هیجده‌متری در خیابان وتزلارر، که به خیال خودم آینده‌ام را بسازم. آینده‌ای که آن موقع نمی‌دانستم وجود ندارد.

حالا وقتی با خودم تنها می‌مانم، اولین فکری که توی سرم می‌چرخد این است که کاش می‌مردم، که کاش مرده بودم -چون فرآیند مردن هم باید چیز ناراحتی باشد. فکر بعدی یک سکوت طولانی است. انگار دیگر حرف جدیدی ندارم با خودم بزنم جز تکرار شکوه و گلایه و دل‌خوری‌هایی که روی هم تلنبار می‌کنم و می‌کشم دنبال خودم. دنبال‌اش سرزنش و نفرت و دلخوری و کینه می‌آید.

گاهی به این فکر می‌کنم که چطوری می‌توانم بمیرم. دلم نمی‌خواد بگویم خودکشی، چون نمی‌خواهم خودم را بکشم، می‌خواهم مرده باشم و یک‌جوری می‌خواهم به خودم کمک کنم که مرده باشم. این اسم‌اش خودکشی نیست. سه‌تا راه عملی برای خودم تعریف کرده‌ام. تا حالا دو بار یک قدم جلوتر از فکر کردن رفته‌ام، و می‌دانم که دفعه‌ی بعدی ممکن است خیلی بیشتر بروم. آدم با هر قدمی که بردارد قوی‌تر می‌شود.  این را البته در مورد مردن نمی‌گویند. در مورد زندگی کردن می‌گویند که امتحان کردم و راست نبود.

حالا دیگر کارم به جایی رسیده که از تنها بودن با خودم می‌ترسم. هر روز می‌روم بدنم را تا جایی که زورم می‌رسد خسته می‌کنم، ورزش می‌کنم، می‌دوم، راه می‌روم، می‌آیم گوشه‌ی خانه، هدفون می‌کنم توی گوشم و یک چیزی با صدای بلند پخش می‌کنم که صدای خودم، صدای آن آدمی که زندانی و دردکشیده و زخم‌خورده است و از گریه کردن، ناله کردن، فریاد زدن خجالت نمی‌کشد، صدای خودم را، نشنوم دیگر. باز هم نمی‌توانم نشنوم. 

آدمی که آن داخل نشسته دل‌اش می‌خواهد مرده باشد و هیچ‌کدامِ این‌حرف‌ها به‌اش کمک نمی‌کند. 

Read the whole story
Ayda
89 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

 دست‌هام را محکم گرفته‌ام که برای حتی یک نفر از آدم‌هایی که ساکن ایران هستن...

1 Share

 دست‌هام را محکم گرفته‌ام که برای حتی یک نفر از آدم‌هایی که ساکن ایران هستند، ننویسم «نگرانم». حالا نگران بودن من کمترین اهمیتی ندارد، و منصفانه هم نیست که انرژی‌شان را بگذارند برای دلداری دادن به منی که نشسته‌ام یک گوشه‌ی امن دنیا. باز هم به مامان که پیغام دادم دلم پیش شماست، یا به فکرتونم، یا هچین چیزی، در جواب سه چهار بار گفت نگران نباش.

آن سالی که خیلی بهم سخت گذشته بود، یک روز صبح پا شده بودم بروم سر کار. از کلن به دوسلدورف. سر صبر و حوصله دست و رو شستم و کیفم را حاضر کردم و لباس پوشیدم و قبل از کفش پا کردن، گوشی را برداشتم به علی‌رضا صبح‌به‌خیر بگویم، دوتا پیغام پشت سر هم به چشمم خورد: «هدیه ترکیه زلزله اومده، علی‌رضا خوبه؟» و: «زلزله از ما دور بوده نگران نباش».

فاصله‌ی بین خواندن این دو پیغام حتی یک ثانیه هم نشد. بار اولی که قصه‌ی آن روز را تعریف کردم با اطمینان گفته بودم شش‌دهم ثانیه. الان که نگاه می‌کنم، الان که چهار پنج‌باری برای آدم‌های مختلف تعریفش کرده‌ام، مطمئنم فاصله‌ی خواندن این دوتا پیغام به اندازه‌ی یک عمر گذشته بود. درست مثل دیروز تا حالا، بیچاره و عاجز، چشم به اخبار جنگ و بمباران و موشک، فلج و یخ‌زده. چند بار دیگر قرار است به خودم بگویم نمی‌توانم؟ چون دیگر واقعا نمی‌تونم. خیلی وقت است نمی‌توانم. حتی از جام که بلند می‌شوم، هر دفعه مطمئنم که جاذبه‌ی زمین از دفعه‌ی قبل بیشتر شده. یا کوه غصه است که روی شانه‌های من سنگین‌تر شده. و من از کشیدن این بار سنگین، بار سنگین زندگی، که دوست‌اش هم ندارم، عاجز شده‌ام.

Read the whole story
Ayda
92 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete
Next Page of Stories