… در جواب مهدی سحابی که از او میپرسد خب این حقیقت چیست؟ میگوید شاید اینکه آدم در نهایت تنهاست. در هر شرایطی مجبور است با مسائل خودش تنها و یکه روبهرو بشود. اما این تنهایی به معنای خودخواهی نیست؛ بلکه برعکس، با درکِ این «خودِ» تنهاست که تازه آدم دیگران را میشناسد.
پادکست کارناوال
قسمت هشتم
زندگی و دیگر هیچ
عباس کیارستمی، واقعیت و داستانهای دیگر
در میدان مسابقه گاوبازی، ماتادور (مات: با ریشه فارسی به معنی مرده. ماتار تغییر یافته مات در زبان اسپانیایی به معنی کشتن. ماتادور: کشنده)، ده دقیقه وقت دارد تا گاو خشمگین/زخمی را بکشد.
ت. که آمد و رفت، من هم تمام شدم. خیلی معاشرت خوب و لازمی بود. دلم نمیخواهد زیاد ازش حرف بزنم. شاید هم چرا. خیلی از حال و گذشته حرف زدیم. حرفزدنمان آسان است. من خیلی چیزها یادم رفته. به نظرم اولینباری بود که با آدمی از گذشتههای خیلی دورم مواجه میشدم که باید همهچیز را با هم مرور میکردیم و من یکهو دیدم که خیلی چیزها فراموشم شده. هیچ خاطرهای ازشان در من نیست. «فراموش میشوی، گویی که هرگز نبودهای». برای اولینبار به خودم گفتم نه، انگار مغزت خیلی خراب شده.
اول یا دوم راهنمایی که بودم، ضمن یکی از جلسههای مکرری که مربیان با اولیای من میگذاشتند که شکایتم را بکنند، مامان ت. به مامان خودم گفته بود که هدیه زیاد به دختر من زنگ میزند و نمیگذارد درس بخواند. من یادم هست که توی خانوادهی پرجمعیت چقدر بچهی تنهایی بودم و چقدر کسی را برای حرف زدن نداشتم و مدرسه و همکلاسی یک فضایی بود که دیگر درش من بچهی ششم خانواده نبودم، همهی کارهای جالب را یکی دیگر قبل از من نکرده بود، یکی بودم مثل بقیه.
سالها این جملهی مامان ت. را بر دوش کشیده بودم. یکی از دلایلی که خیلی حرف نمیزنم و به کسی تلفن نمیکنم. صدای مامان ت. توی گوشم طنینانداز میشود. این را به ت. گفتم. همان شبی که گفت مامانم بهت سلام رسوند. با هم به صلح رسیدهاند دیگر. یک چیزهایی شنیده از گذشتههای مادرش که درک کردن و بخشیدن را، یا شاید اهمیت ندادن را، آسان کرده. همانطور که من با مامان. همهی ما انگار واقعا مادرانمان هستیم.
یک شب قاطی هزاران حرف دیگر، حرف فیلم «دوئل» شد. روی یوتیوب پیدا کردیم و نشستیم به تماشا. یک چیزی که من را خیلی متعجب کرد، این بود که یادم رفته بود چقدر در جنوب همهچیز با لحن طلبکار و متلک گفته میشود. کسی سلام نمیکند، بلکه میپرسند سلامت کو؟ اگر از سختیکشیدنهایت در زندگی بگویی، جواب میشنوی «به خیالت مو قلیهماهی خوردم؟» اینجوری. من هم اینجوری بودم. معروف بودم به بچهی شر و بیادب در مدرسه. متلکبگو. خیلی سال طول کشید تا فهمیدم حرف زدن و معاشرت و شوخی کردن بابام هم همینطوری بود. توی خانه با اینطور حرفزدن بزرگ میشدم، بعد میرفتم توی مدرسه همینجوری با حرفهای خندهدار سعی میکردم جای خودم را در جهان پیدا کنم، و نمیفهمیدم چرا بهم میکویند بچهی بیادب. این هم یکی دیگر از چیزهایی که سالها با خودم کشیدم. خیلی دلم برای بچگیهای خودم میسوزد. همیشه بابت چیزهایی که نداشتم بدهکار دیگران بودم. الان هم بابت این که دلم نمیخواد زندگی کنم.
بابای س. دیروز فوت کرد. یا پریروز. توی اینستاگرام دیدم. رفیق گرمابه و گلستان سالهای دبیرستان. همسایهی چهار کوچه آن طرفتر. باباش را زیاد دیده بودم. خودش هم بابای من را. خانوادههایمان توی خیابان همدیگر را میدیدند، میایستادند به سلام و علیک. خیلی سال بعد، طی یکی از همین سلام و علیکها، بابام به بابای س. گفته بود هدیه مریض شده. خیلی این صحنه را توی ذهنم تصور کردم. لحن حرف زدن و کلماتش را. یک چیزی که خیلی آزارم میدهد این است که وقتی س. آمد پرسوجو، که راحت هم نبود، چون شمارهای چیزی از من نداشت، رندم به چندنفر از کانتکتهای فیسبوک من پیغام داده بود شمارهام را بگیرد بابت مریضی احوالپرسی کند و بعدش تازه شروع کرد از خودم پرسیدن که چی شده. سر این توی گروه تلگرام خانوادگی پیغام داده بودم لطفا هر کسی را در خیابان میبینید بهاش نگویید من مریض شدهام، و آمده بودم بیرون. چه اهمیتی داشت؟ حالا جفت باباهایمان مردهاند.
این را باید ادامه بدهم. تمام کنم.
مسئلهی من این نبود که چرا بابام توی خیابان به بابای س. گفته بود من مریضم. در مورد اماس من همیشه باز و صادق و قسمتکننده بودم. مسئلهام این بود که بابام گفته بود هدیه مریض شده، و فشار همهی توضیحها و«حالا طوری هم نشده»ها و اینطور حرفها را انداخته بود روی دوش خودم. و من آن موقع دیگر حوصلهاش را نداشتم.
حالا بابای من و بابای س. هر دوشان مردهاند. جفت آدمهایی که آن روز توی یکی از کوچههای زیتونکارمندی همدیگر را دیده بودند و یکی احوال من را پرسیده بود، یکی گفته بود مریض است، و این مکالمهشان من را بدجوری به هم ریخته بود.
چه اهمیتی داشت؟
توی یکی از عکسهایی که آرشیو گوشی از شش سال پیش یادآوری کرد، توتی دراز کشیده روی قفسهکتاب کوتاهه. من صورتم را بردهام نزدیک صورتش، با دقت نگاهش را از من دزدیده. به دوربین هم نگاه نمیکند. خیلی «حوصلهی آدمها را ندارم» است. درست مثل خودم. خیلی به این فکر میکنم که روزهای آخر پیشش نبودم.
دیدن ت. یکجورهایی من را به زندگی برگرداند. نه کاملا، اما وقتی رفت دیگر مرتب به این فکر نمیکردم که کاش مرده بودم. مدتی به این فکر نکردم. اما این هم کار راحتی نیست. یک بخش بزرگ از وجودم ساکت شده بود. از وقتی پیش آمد که مرتب، هر روز، ساعتهای متوالی به مردن فکر نکنم، انگار بدنم سعی کرد خودش را از نو بسازد، یا یک راه جدید برای کنار آمدن با درد و غصه پیدا کند. مدتی به آسیب زدن به خودم فکر میکردم. بریدن. زخم زدن. بعد این کار را کردم. چند بار. چشمم به خراشها میافتد حس بدی بهام دست میدهد. عذاب وجدان؟ نه، اسمش این نیست. سرزنش خود؟ شاید. این آن بخش افسرده بودن است که نمیفهممش. روی کاغذ، در تئوری، غلط بودن آن را میفهمم. بعد خودم را نگاه میکنم که از دیدن خراشها حس آسودگی، حس زنده بودن، «حس» میکند. نمیفهمم آدم چرا باید از کار به این اشتباهی اینطور سبک بشود. انگار بالاخره دارم یک چیزی را حس میکنم. انگار این درد، یک چیزی است که من را به زندگی وصل میکند.
هرچند که تماشای این خراشها پیاش احساس شکست و ناکامی هم دارد. چون «من» نتوانستم به قدر کافی عمیق زخم بزنم. روی خیلی چیزهای دیگری که نتوانستم.
شرمی که این کار باعث شد بهام دست بدهد، بیاندازه بود. حین حرف زدن با تراپیست حس میکردم آدم بیفکر و نامربوطیام که این کار را در فیلمها دیده و میخواهد ادای دخترهای نوجوان را در بیاورد. بلوز آستین بلند در روزهای گرم تابستان. اول دلم میخواست دوباره تکرارش کنم. بیشتر. یکجوری که تمام تنم را بپوشاند. یکجوری که به جای خودم حرف بزند. احساسات خردکننده و منکوبکننده. چیزهایی که به کلمه در نمیآیند. انگار از لابلای این خراشها سر میخوردند بیرون. خالی میشدم. سبک میشدم. بعد نشدم. کشف کردم دارم به جای فکر کردن به مردن این کار را میکنم. این درک بهام فهماند جای این میل دقیقا کجای وجودم است. خیلی عجیب بود. کلا «فهمیدن» خیلی فرآیند عجیبی است.
چند وقت برگشتم سر فکرهای اولم. الان سه چهار روز است که تقریبا نمیتوانم غذا بخورم. بوی ادویه، وانیل، بوی گوشت بدن حیوان مرده، بوی خرما، بوها را میکشم توی بدنم و توی ذهنم فریاد میزنم که نه، نمیتوانم. خیلی عجیب است. اتفاقاتی که برای بدن آدم، ذهن آدم میافتد خیلی عجیب و ترسناک است. و انگار سالها همهچیز را راحت از سر گذراندن، من را یکهو پرت کرد توی سیاهی عمیقی که از هر گوشهاش یک دما چرکی سر باز کرده. نمیدانم چطوری از این سیاهی خودم را بکشم بیرون. کاش میمردم. کاش مرده بودم.