شاندور مارائی در رمان خاکستر گرم نوشته مهمترین درسی که از زندگی و البته کتابها میشود آموخت این است که نباید از جزئیات غافل شد. دارم از حافظه نقل میکنم. نمیخواهم بروم سراغ کتابخانه و رمان کوتاه مارائی را پیدا کنم و ببینم دقیقاً چه نوشته است. اما یادم است جملهای هم شبیه این داشت که هیچوقت نمیشود مطمئن بود چه کلمهای مهمتر است و چه کلمهای اهمیتش کمتر است. و تازه این کلمه است نه خاطرهای از چیزی یا کسی یا ماجرایی که حتی ممکن است فقط چند ماه از آن گذشته باشد؛ خاطرهای که آدم ممکن است سعی کند آن را همانطور که اتفاق افتاده به یاد بیاورد.
چهطور؟ شاید چیزی شبیه برداشتهای مکرر فیلمبرداری که هرچند خیلی چیزها ممکن است دقیقاً تکرار شوند اما بههرحال هیچوقت همهچیزشان یکی نیست؛ چون اگر بود نیازی به تکرارش نبود. آنچه قاعدتاً تغییر میکند جزئیاتی است که هر بار بسته به حالوروز بازیگر یا توصیههای کارگردان شکل تازهای به خود میگیرد؛ کلاهی که از سر برداشته میشود، دستمالی که از جیب بیرون میآید، لبخندی که گوشهی لب مینشیند، چشمی که برق میزند، دستی که میلرزد، گلویی که صاف میشود. کلیات همان است که بوده، جزئیات است که چیز تازهای میسازد و بالاخره یکجا کارگردان میگوید خوب بود، خسته نباشید! در واقع با هر تغییر کوچکی بازیگر امیدوار است زودتر این جملهی جادویی را بشنود. خوب بود!
*
گاهی ممکن است آدم در جواب دوستوآشنا بگوید نکتهای یا چیزی را از یاد برده و گاهی ممکن است بگوید نکتهای یا چیزی را به یاد نمیآورد. هر دو اینها ظاهراً یکی هستند؛ دستکم آنطور که آدمهای دوروبرمان از این تعبیرها استفاده میکنند، اما شاید بشود فرقی گذاشت بین از یاد بردن و به یاد نیاوردن. گاهی ممکن است از یاد بردن عمدی باشد اما به یاد نیاوردن معمولاً عمدی نیست. اتفاقیست که میافتد.
هرچند در هر دو این تعبیرها دستآخر آدم احساس شرمندگی میکند، یا فکر میکند باید احساس شرمندگی کند؛ چون انگار قاعدهی عمومی این است که هیچکی هیچچی را نباید از یاد ببرد. همهچی باید به شکل کاملاً منظم گوشهی ذهن بماند؛ مثل این کتابخانههای خانگی و شخصیای که گاهی در مصاحبههای تلویزیونی آنلاین میبینیم که پشت مصاحبهشوندهی گرامیست. آن پشت همهچی آنقدر مرتب و منظم است که معلوم است هیچکی سراغ این کتابها نمیرود. احتمالاً فقط ماهی دو سه بار خاکشان را میگیرند و خبری از خواندنشان نیست. به کتابخانهی دستنخوردهی زیادی منظم نمیشود اعتماد کرد؛ به صاحب آن کتابخانه هم؛ دستکم در مورد کتابهایش.
*
پسری بیستوچهارساله به خانه برمیگردد؛ به دابلینی که برایش یک خالیِ بزرگ است. و سختیکار همین است؛ خانه هر چه خالیتر باشد راحتتر میشود با خاطرات پُرَش کرد؛ هر طرف را نگاه میکند خاطرهای پیش چشمش جان میگیرد: کجاست آنکه در خاطره به یادش میآورد؟ کجاست آنکه خاطره را با او به یاد میآورد؟ کجا ایستاده که تنِ بیجان پدر را دیده؟ کجا ایستاده که آخرین نگاه را به مادر انداخته؟ مادر هنوز بوده که این پسر ایستاده جلوی دوربین و از خودش عکس گرفته. ببین چه خوب عکس میگیرم از خودم. و سالها بعد در این عکسها روزهای رفته را نمیبیند؛ خودش را میبیند که حالا به خاطرهای بدل شده. در آلبومی که قبلاً هزار بار ورق زده عکس هفتسالگیِ پدرش را میبیند. به صورتش که زل میزند خودش را میبیند؛ او هنوز پا به این دنیا نگذاشته بوده؛ هنوز معلق بوده؛ معلوم نبوده کِی متولد میشود. میبیند سایهی زندهی پدرش شده. چه مزهای دارد آدم سایهی کسی شود که زیر خروارها خاک خفته؟
این پسر به خانه برنگشته؛ به تاریکخانه برگشته؛ به جایی برگشته که عکسها را چاپ میکنند. به عکسها برگشته که حقیقتِ ازدسترفتهاند و حالا باید همهچیز را در کلمات ثبت کند؛ خاطرات را در کلمات ذخیره کند. خانه را ذخیره کند. خاطرات پراکندهی کودکیاش را گره زده به اولین سطرهای رمان مارسل پروست و فکرِ خوابیدن و خاموش کردن شمع؛ به خانهای که بعدِ مرگ مادر خالیتر از همیشه به نظر میرسد و بعدِ مرگ پدر هیچ نوری این خانه را روشن نمیکند. آنقدر به زیرسیگاری پدرش خیره میشود که خاطرات به خاکستر بدل میشوند و زیرسیگاری را دفن میکنند. هر قدر هم در این تاریکخانه بچرخد صدای پدر و مادرش را نمیشنود، صدای خودش را میشنود که دارد با هر دویشان حرف میزند. حرف میزند و آنها سکوت میکنند. در سکوت گوش میکنند.
این در تاریکخانهی برایان دیلن است؛ زندگینگارهی پُرمایهای دربارهی یادهای مکرر، دربارهی ذهن حساس و یادهای خفته و بیدار. دربارهی از یاد نبردن، دربارهی یادهای بسیار.
وقتی که چهل ساله شدم، خیلی سختم شد. نمیخواستم جز زنان چهل ساله باشم. از اینکه سختم شده بود هم سختم شده بود. یعنی نمیخواستم که سختم باشد. دلم میخواست با سبکی وارد چهل سالگی شوم. نه. بگذارید راحتمان کنم؛ از همه نظر نمیخواستم چهل سالم شود.
من و مرد هم رشته بودیم. من زودتر دبیرستان را تمام کرده بودم ولی او چند سال زودتر دکترا گرفت. چرا؟ چون من داشتم در ایران درس میخواندم و او نه. وقتی هم را دیدیم من تازه فوق لیسانس دومم را با چنگ و دندان تمام میکردم، او دیگر داشت پایان نامه دکترایش را می نوشت.
هفته پیش ۶ ماه شد که از ایران خارج شدم. مادرم تصمیم گرفت که بیاد اینجا و بهم سر بزنه. دیروز رسید. پروازش توی فروگاه اصلی نمیشست. توی یک فرودگاه کوچکتر بود که با قطار هم نمیشد رفت. اتوبوس گرفتم که برم دنبالش. ۴۵ دقیقه زودتر رسیدم. یه استارباکس تخمی توی فرودگاه بود که چسبیده بود به بخش پروازهای ورودی. حدودا ۲۰ ساعت بود چیزی نخورده بودم. صبح ۲ قاشق ماست پروتئینی میوهای با یک رایس کیک خوردم و وقتی رسیدم به استارباکس یکی از معجونهای یخ زده کارامل دارشون رو گرفتم کوچیک و بدون خامه و با عذاب وجدان و تلاش اینکه کالری کارامل توی نوشیدنی رو گوگل نکنم خوردمش و شروع کردم به خوندن کتابی که از لندن خریده بودم و بازش نکرده بودم. اسمش بود against memoir، یک مجموعه جستار متوسط، نویسنده امریکایی و لزبین که توی نوجوونی پانک بوده و به خاطر نظراتش در مورد بندهای موزیک پانکی که توی نوجوونی درگیرشون بوده کتاب رو خریده بودم ولی برام کسلکننده بود. بیست صفحهای که تلاش کرده بود در مورد gene loves jezebel زر بزنه رو خوندم و خمیازه کشیدم. حدود ده دقیقه مردد بودم که سیگار بپیچم و بکشم یا نه چون مادرم ممکن بود برسه. خیلی گیج بودم و به نیکوتین احتیاج داشتم ولی از یک طرف نمیتونستم ریسک کنم و اجازه بدم اولین چیزی که از من تنها اینجا میبینه سیگار کشیدن بیرون این سوله تخمی باشه. همون موقعا رسید، سینتیسایزر یاماها کوچک من رو هم که گفته بودم برام بیاره به سختی روی دوشش حمل میکرد. صداش زدم و برخلاف همیشه هر دومون که از هر تماس فیزیکی دوری میکنیم، همدیگر رو در آغوش گرفتیم. از سوله که خارج شدیم شروع کرد از آسمون عکس گرفتن، بهش گفتم از چی عکس میگیری وسط ناکجاآباد؟ باهم سوار اتوبوس شدیم. گفت خب خوبه حالا خوشحالی اینجایی؟ جواب ندادم. توی راه در مورد خونه حرف زدیم. براش تعریف کردم که پذیرایی خونه به دلیل سرما و رطوبت زیاد توی زمستون ناگهانی کپک زده و دو تا مبل و سه تا صندلی رو گذاشتیم دم در، گفتم حتی دیوار هم کپک زده و صاحبخونه میتونه سر همین پول ودیعهمون رو نده. در مورد دوستام ازم پرسید، گفتم زیاد از کسی خبری ندارم. براش تعریف نکردم که دوست صمیم سابقم به محض خروجم از کشور با دوستپسر ۴ سال پیشم ریختن روی هم و دیگه با دوستم ارتباطی ندارم. برای همین وقتی در موردش سوال کرد فقط گفتم خوبه، ارتباطمون کم شده. بعد خوابش گرفت و یک ساعتی که خواب بود رو به روابطی که توی ایران داشتم و کم و بیش شبیه همین مورد تموم شده بودن، فکر کردم. دوست صمیمی سابق سینه عملیم که دو سال قبلی رو تمام و کمال باهم بودیم به محض رفتن من تصمیم گرفته بود که با دوستپسر تازه به دوران رسیده و عقدهای هزار سال قبلم که به واسطه من باهاش آشنا شده بود وارد رابطه بشه، چطور میتونستم همچین چیزی رو به مادرم توضیح بدم؟ ناامید شدن از آدما رو از ۲۵ سالگی شدیدا تجربه کردم. در مورد دوست سینهعملیم مشخص بود که قرار بود ضربه بدی بخورم. خودشیفته بود و آپاتیک. از آدمها سواستفاده میکرد و هیچ هوش احساسیای نداشت، به شدت معتاد بود ولی خب روزهای خوبی داشتیم. البته که هرچیزی قیمتی داره. چیزی که توی ذوقم زد، عجول بودنش در مورد ارتباط گرفتن با اکس مذکورم بود. اکسم از زمانی که کودک و ۲۰ ساله بودیم عاشق پیشرفت اجتماعی بود، هیچوقت توی کتش نرفته بود که من چرا به خاطر یک مرد پولدارتر و مسنتر (از زاویه دید خودش) ولش کرده بودم و به همین دلیل تصمیم گرفته بود که قبل رفتنم از ایران یک بار دیگه شانسش رو با من امتحان کنه یا شاید ثروت متوسط بادآوردهش رو بکنه تو چشم من و مطمئن بشه که بهم ثابت شده که اون هم تونسته. عاشق فضاهای اجتماعی طبقه متوسط رو به بالای تهران بود، رستورانهایی که غذاهای ایرانی رو به طرز فجیعی فاین داین میکردن و مخاطبشون همین آدما بود، وعده مورد علاقهش سیرابیای بود که ویترین سام سنتر سرو میکرد. سیرابی با یک سس مثلا ایتالیایی، به نظرم نفرتانگیز بود. یک ماشین «خارجی» دست چندم رو از دوستهای دلالش خریده بود و هر روز دور تا دور ماشین رو وسواسگونه چک میکرد که نخورده باشه. من به واسطه قضاوت مختلم و افسردگی شدیدم بهش اعتماد کرده بودم و چندهفتهای قبل رفتنم دیدمش که خب بازهم به نفعش شد.
من خوشحال بودم که اینجام؟ نمیدونم. خاطرات گذشتهم به نظرم حتی واقعی نیستن. از پشت یک پرده محو به خاطر میارمشون. حتی خودم رو درست نمیشناسم. بیشتر به کپک فکر میکنم، به کالری غذاها، به آفتاب بیرنگی که هرچند روز یک بار میبینم و به کتابهایی که توی قطار توی موبایلم میخونم.