2421 stories
·
106 followers

یادهای خفته و بیدار، یادهای بسیار…

1 Comment

شاندور مارائی در رمان خاکستر گرم نوشته مهم‌ترین درسی که از زندگی و البته کتاب‌ها می‌شود آموخت این است که نباید از جزئیات غافل شد. دارم از حافظه نقل می‌کنم. نمی‌خواهم بروم سراغ کتاب‌خانه و رمان کوتاه مارائی را پیدا کنم و ببینم دقیقاً چه نوشته است. اما یادم است جمله‌ای هم شبیه این داشت که هیچ‌وقت نمی‌شود مطمئن بود چه کلمه‌ای مهم‌تر است و چه کلمه‌ای اهمیتش کم‌تر است. و تازه این کلمه است نه خاطره‌ای از چیزی یا کسی یا ماجرایی که حتی ممکن است فقط چند ماه از آن گذشته باشد؛ خاطره‌ای که آدم ممکن است سعی کند آن را همان‌طور که اتفاق افتاده به یاد بیاورد.
چه‌طور؟ شاید چیزی شبیه برداشت‌های مکرر فیلم‌برداری که هرچند خیلی چیزها ممکن است دقیقاً تکرار شوند اما به‌هرحال هیچ‌وقت همه‌چیزشان یکی نیست؛ چون اگر بود نیازی به تکرارش نبود. آن‌چه قاعدتاً تغییر می‌کند جزئیاتی است که هر بار بسته به حال‌وروز بازیگر یا توصیه‌های کارگردان شکل تازه‌ای به خود می‌گیرد؛ کلاهی که از سر برداشته می‌شود، دستمالی که از جیب بیرون می‌‌آید، لبخندی که گوشه‌ی لب می‌نشیند، چشمی که برق می‌زند، دستی که می‌‌لرزد، گلویی که صاف می‌شود. کلیات همان است که بوده، جزئیات است که چیز تازه‌ای می‌سازد و بالاخره یک‌جا کارگردان می‌گوید خوب بود، خسته نباشید! در واقع با هر تغییر کوچکی بازیگر امیدوار است زودتر این جمله‌ی جادویی را بشنود. خوب بود!
*
گاهی ممکن است آدم در جواب دوست‌وآشنا بگوید نکته‌ای یا چیزی را از یاد برده و گاهی ممکن است بگوید نکته‌ای یا چیزی را به یاد نمی‌آورد. هر دو این‌ها ظاهراً یکی هستند؛ دست‌کم آن‌طور که آدم‌های دوروبرمان از این تعبیرها استفاده می‌کنند، اما شاید بشود فرقی گذاشت بین از یاد بردن و به یاد نیاوردن. گاهی ممکن است از یاد بردن عمدی باشد اما به یاد نیاوردن معمولاً عمدی نیست. اتفاقی‌ست که می‌افتد.
هرچند در هر دو این تعبیرها دست‌آخر آدم احساس شرمندگی می‌کند، یا فکر می‌کند باید احساس شرمندگی کند؛ چون انگار قاعده‌ی عمومی این است که هیچ‌کی هیچ‌چی را نباید از یاد ببرد. همه‌چی باید به شکل کاملاً منظم گوشه‌ی ذهن بماند؛ مثل این کتاب‌‌خانه‌های خانگی و شخصی‌ای که گاهی در مصاحبه‌های تلویزیونی آنلاین می‌بینیم که پشت مصاحبه‌‌شونده‌ی گرامی‌ست. آن پشت همه‌چی آن‌قدر مرتب و منظم است که معلوم است هیچ‌کی سراغ این کتاب‌ها نمی‌رود. احتمالاً فقط ماهی دو سه بار خاک‌شان را می‌گیرند و خبری از خواندن‌شان نیست. به کتاب‌خانه‌ی دست‌نخورده‌ی زیادی منظم نمی‌شود اعتماد کرد؛ به صاحب آن کتاب‌‌خانه هم؛ دست‌کم در مورد کتاب‌هایش.
*
پسری بیست‌وچهارساله‌ به خانه برمی‌گردد؛ به دابلینی که برایش یک خالیِ بزرگ است. و سختی‌کار همین است؛ خانه هر چه خالی‌تر باشد راحت‌تر می‌شود با خاطرات پُرَش کرد؛ هر طرف را نگاه می‌کند خاطره‌ای پیش چشمش جان می‌گیرد: کجاست آن‌که در خاطره به یادش می‌آورد؟ کجاست آن‌که خاطره را با او به یاد می‌آورد؟ کجا ایستاده که تنِ بی‌جان پدر را دیده؟ کجا ایستاده که آخرین نگاه را به مادر انداخته؟ مادر هنوز بوده که این پسر ایستاده جلوی دوربین و از خودش عکس گرفته. ببین چه خوب عکس می‌گیرم از خودم. و سال‌ها بعد در این عکس‌ها روزهای رفته را نمی‌بیند؛ خودش را می‌بیند که حالا به خاطره‌ای بدل شده‌. در آلبومی که قبلاً هزار بار ورق زده‌ عکس هفت‌سالگیِ پدرش را می‌بیند. به صورتش که زل می‌زند خودش را می‌بیند؛ او هنوز پا به این دنیا نگذاشته‌ بوده؛ هنوز معلق بوده؛ معلوم نبوده کِی متولد می‌شود. می‌بیند سایه‌ی زنده‌ی پدرش شده‌. چه مزه‌ای دارد آدم سایه‌ی کسی شود که زیر خروارها خاک خفته؟
این پسر به خانه برنگشته‌؛ به تاریک‌‌خانه برگشته؛ به جایی برگشته که عکس‌ها را چاپ می‌کنند. به عکس‌ها برگشته که حقیقتِ ازدست‌رفته‌اند و حالا باید همه‌چیز را در کلمات ثبت کند؛ خاطرات را در کلمات ذخیره کند. خانه را ذخیره کند. خاطرات پراکنده‌ی کودکی‌اش را گره زده‌ به اولین سطرهای رمان مارسل پروست و فکرِ خوابیدن و خاموش کردن شمع؛ به خانه‌ای که بعدِ مرگ مادر خالی‌تر از همیشه به نظر می‌رسد و بعدِ مرگ پدر هیچ نوری این خانه را روشن نمی‌کند. آن‌قدر به زیرسیگاری‌ پدرش خیره می‌شود که خاطرات به خاکستر بدل می‌شوند و زیرسیگاری را دفن می‌کنند. هر قدر هم در این تاریک‌خانه بچرخد صدای پدر و مادرش را نمی‌شنود، صدای خودش را می‌شنود که دارد با هر دوی‌شان حرف می‌زند. حرف می‌زند و آن‌ها سکوت می‌کنند. در سکوت گوش می‌کنند.
این در تاریک‌خانه‌ی برایان دیلن است؛ زندگی‌نگاره‌ی پُرمایه‌ای درباره‌ی یادهای مکرر، درباره‌ی ذهن حساس و یادهای خفته و بیدار. درباره‌ی از یاد نبردن، درباره‌ی یادهای بسیار.

Read the whole story
Ayda
1 day ago
reply
زندگی‌نگاره‌ی پُرمایه‌ای درباره‌ی یادهای مکرر، درباره‌ی ذهن حساس و یادهای خفته و بیدار. درباره‌ی از یاد نبردن، درباره‌ی یادهای بسیار.
Tehran, Iran
Share this story
Delete

تبارشناسی وقارشناسی دست‌های سیمانی

1 Share
در دهه‌ی هشتاد دفتر دانشگاه هنر برای انجام کارهای اداری حوالی میدان فاطمی، خیابان حجاب یا فلسطین بود. – آفرین چقدر خوب دارم آدرس می‌دم. این متن رو بهتر از این نمی‌شد شروع کنم– دنبال کارهای اداری خرید مدارکم بودم که از ایران خارج شم. مانتوی خاکستری و  مقنعه تنم بود چون کار اداری. دو موتورسوار نکبت موقعی که سعی کردم عرض خیابان را رد بشم، سعی کردند به تنم دست بزنند. من با حرکات هیستیریک سعی می‌کردم دستشان به من نخورد. مردها اول قهقهه و بعد متلک‌های رکیک می‌گفتند و وقتی صدام را بلند کردم فحش‌های تحقیرآمیزی به اندام‌های جنسی‌م که به زور داشتند سعی می‌کردند بهشان دست بزنند، می‌دادند. شما باید تجربه کرده باشی که بفهمی چقدر صحنه‌ی ابزوردی‌ست. در نهایت فریاد زدند سلیطه‌ی مادرجنده کس و کون و کیر که بالاخره معلوم نبود این اندام‌ها چی؟ کس‌ها و کون‌ها و کیرها چی؟ کیرهای خودشان در مشتشان قهقهه زنان میان ماشین‌ها دور شدند. من و کاسبین محل ماندیم و آبجی و خواهر و نگاه‌های سرزنش‌بار. 
نه اولین بار بود. نه آخرین بار. 
.
در تهران من از وقتی هجده سالم شد، هرجایی که طرح ترافیک نبود، رانندگی می‌کردم و از آ به ب می‌رفتم.
تمام آن سال‌ها فکر می‌کردم رانندگی می‌کنم چون زن توانا و برو بریم‌ای هستم. الان که به عقب نگاه می‌کنم می‌بینم، ماشین قفس آهنی بود که من را از اجتماع جدا می‌کرد. در فضای ایزوله‌ی خودم جابجا می‌شدم و آسیب اجتماعی به حداقل خودش می‌رسید.
در پارکینگی که به سرعت کنترل از راه دور-دار شد، هم سیمپتوم نگرانی پدر و مادری بود که می‌خواستند ما که شب از مهمانی برمی‌گردیم، از ماشین پیاده نشویم و‌ در خانه را باز نکنیم با پای پیاده. مبادا کسی حمله کند و باز کیر و کس و کون و جنده و غیره. به محض نشستن توی ماشین در را با آرنجم قفل می‌کردم. 
سال‌هاست نکردم این کار را. خوش‌شانسم.
.
موضوع «سلیطه» احساسات و خاطرات و تراماهای زن ایرانی بودن و خشم فروخفته‌ای را بیدار کرد. هم برای خودم و هم میان دوستان زن ایرانی ساکن دیاسپورام در سطح خیلی خصوصی و تنها و رنج‌آوری دیدم که هرکداممان در خفای خودمان خاطراتمان را مرور می‌کنیم. احساس کردم که دوالیته نجیب و سلیطه همه‌مان را از دم یک دور روشن‌خاموش کرد.
موقع جوانی و نوجوانی من «نجیب» مصرف نمی‌شد. گار به درستی کانسپت «وقار» را یادم آورد. وقار. زن باوقار. دختر باوقار.
دعوت به وقار در آن اجتماع نام دیگر سرکوب حق‌خواهی ما بود. چیزها را باید با نام اصلی‌شان صدا کرد. قشنگی‌ش این بود که ما می‌فهمیدیم غلط است اما رنجش آن‌جا بود که به عنوان نوجوانان «عاصی» یاد نگرفته بودیم هنوز فهم و درک و احساساتمان را صورت‌بندی کنیم.
.
حتی منی که در خانواده‌ای بزرگ می‌شدم که امتیازهای زیستی، فرهنگی، اجتماعی زیادی نسبت به هم‌سالانم برایم فراهم می‌کرد و مدام بهم یادآوری می‌کرد که وظیفه‌ی اولم آگاهی‌ست، در برابر بی‌عدالتی جنسیتی، سکوت و ایزوله کردن خودم را یاد گرفتم. در حالی که روسری را سر می‌کردیم که از در خانه برویم بیرون، داد سخن برابری و عدالت می‌دادیم و می‌شنیدیم. کسی نمی‌گفت شما در هر لحظه‌ی زندگی تحت ظلمی. من می‌فهمیدم عصبانی‌ام. زندگی در ایران برایم تنگ شده بود هرچی بزرگ‌تر می‌شدم، کلافه بودم، اما نمی‌فهمیدم چطوری ظلم آپارتاید جنسیتی را با اسم اصلی‌ش نام ببرم. 
.
زن زندگی آزادی درهای جدیدی را برای فهم رتروسپکتیو نابرابری و بی‌عدالتی برای من باز کرد. در حالی که آگاهم از موقعیت غرق در امتیازی که الان دارم، فکر می‌کنم رهایی و آزادی برای من، موقعی ممکن است که گذشته‌ی خشونت‌بار را کندوکاو کنم، عمیقا بفهمم و ناتوانی و نادانی خودم را در مواجهه با آن بپذیرم. 
.
همین من، از روی همین منبر زن زندگی آزادی شخصی و مطیعم، بارها و بارها خودم را در موقعیتی پیدا می‌کنم که «وقار» نهادینه را در عرصه‌های مختلف زندگی‌م پیاده می‌کنم. هربار خشم و بیزاری و ناتوانی را هم احساس می‌کنم همراهش اما وقار، محکم، قدیمی، نهادینه و حرف آخر روی همه‌چیز-وار جواب‌های سؤال‌های زندگی شخصی و کاری و اجتماعی‌ام را می‌دهد. 
وقار از یک طرف عصیان و حق‌طلبی و عدالتجویی را کُند می‌کند و از طرف دیگر خرده نان‌های تشویق و ارزش پوچ و تهی پتریارکی را جلوی ما ‌زن‌های مطیع فرمانبردار می‌پاشد. 
ما زن‌های خوب که در قلبمان سلیطه‌ای از طلا داریم، خرده‌نان‌ها را با وقار دانه‌دانه جمع می‌کنیم و به محض این‌که پایش را از روی گلویمان برداشت که برود، پشت سر مرد میهن آبادی‌وارش انتقاضه‌وار پرتاب می‌کنیم.
.
ما به عقب برنمی‌گردیم.
Read the whole story
Ayda
32 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

مشتاق تدریج تقلا

1 Comment

 وقتی که چهل ساله شدم، خیلی سختم شد. نمی‌خواستم جز زنان چهل ساله باشم. از این‌که سختم شده بود هم سختم شده بود. یعنی نمی‌خواستم که سختم باشد. دلم می‌خواست با سبکی وارد چهل سالگی شوم. نه. بگذارید راحتمان کنم؛ از همه نظر نمی‌خواستم چهل سالم شود. 

الان که مدتی با چهل سالگی زندگی کردم، کم‌کم ازش خوشم آمده. قبل از این‌که چهل ساله شوم، شش ماه آخر سی‌ونه‌سالگی اگر کسی سنم را می‌پرسید، می‌گفتم چهل که شوکه نگاهم کند و بگوید خوب ماندی. بعد می‌گفتم نه سی‌ونه. بعد آن‌ها آهی می‌کشیدند که کو تا چهل و بهت نمیاد و غیره. این مسخر‌ه‌بازی را بارها تکرار کردم. گمانم راه باریکی برایم بود که به زور سعی می‌کردم همراهش ناگزیری چهل‌سالگی را پیشاپیش تجربه کنم. 
موقع تولدم، تمام مراسم نمی‌خواهم چهل سالم شود را اجرا کردم. شش ماه بود اطرافیانم می‌گفتند چهل سالگی را می‌خواهی چه کنی؟ مهمانی؟ شام؟ صبحانه؟ جواب تمام سؤال‌ها را مثل عقب‌انداز اعظمی که هستم، عقب انداختم.
به جایش در نهایت با قطار رفتیم ایتالیا. از وقتی گار رم زندگی می‌کند، رم برایم شده اصفهانِ وین. بعد از رم و فلورانس رفتیم  ویچنزا، پادوئا و ونیز. تمرکز سفر و دیدنی‌ها را گذاشتیم روی معماری. یک فاز پالادیو داشتم. محشر بود. هنوز یکی از بهترین سفرهایی است که رفتم. سی‌ونه‌سالگی‌م را جا گذاشتم و با چهل برگشتم. گمانم لیاقتش را دارد که تبدیل به سنت شود. هر سنی را یک شهری جا بگذاری و بروی.
.
توی این مدتی که چهل ساله بودم و کشتی گرفتم که ذهنم به سنم برسد، وقت زیادی داشتم که درباره‌ی آن چیزی که بهش مقاومت نشان می‌دهم، فکر کنم.
جوان بودن مثل سرمایه‌ای‌ست که مانند شن داغ از لای انگشت‌های آدم می‌ریزد. زیبایی و ظرافت و لطافت و شگنندگی همراه با بی‌باکی و باور که همیشه همین خواهد ماند. من اواخر سی را به تقلا برای نریختن شن‌ها گذراندم. 
.
این چندماه گذشته یکی از سخت‌ترین شغل‌هایی که تا به امروز داشتم را برعهده گرفتم. سختی‌ش برایم بیشتر به خاطر این است که مدیر بودن و کارهای آشغال اداری همراهش را دوست ندارم. کارها را با بخش خلاق و ایده و آزادی عمل و اجرا و پول تبلیغ می‌کنند و وقتی واردش می‌شوی مدام مدیریت عواطف و اگوی دیگران است و دالان‌های بیهوده‌ی اداری و صدها جنبه‌ی جهنم نظم اداری و بروکراسی‌ست که انرژی آدم را می‌بلعد. بارها از وقتی این شغل را گرفتم، گفتم و نوشتم که «من کِن هستم و شغلم ایمیل است». دوستان و همکارانم می‌خندند. من جدی‌ام. بی‌معنایی بروکراسی همان‌قدر گریبانم را می‌گیرد که بی‌معنایی تکرار در معلمی.
.
به الف می‌گفتم انگار که برای اولین بار در عمرم دارم با مشاغل مختلف می‌روم دیت. هرکدام یک اشکالی دارند و هیچ‌کدام آنی که می‌خواهم نیست. 
یکی به قدر کافی پول نمی‌دهد، یکی پول می‌دهد اما حوصله‌سربر است، یکی را از نظر سیاسی دوست ندارم چون مدام باید عقایدم را برای خودم نگه دارم. یکی خیلی کند در پروسه‌های اداری جلو می‌رود. یکی خیلی سریع پیش می‌رود. یکی هیچ استراکچری ندارد، یکی بروکراسی آهنین و کهنه انیستیتو‌ها را دارد. 
در معلمی مدام حوصله‌م سر می‌رود چون صدای خودم را می‌شنوم که چیزی که برای خودم تکراری‌ست را درس می‌دهم. در موزه کلافه می‌شوم چون کاری که می‌خواستم اجرا کنم باید از صدها فیلتر و هیرارشی و دالان عواطف و اگوهای دیگران بگذرد تا به اجرا برسد و امر فوری را نمی‌شود اجرا کنم. در گالری امر فوری‌ست اما هیچ‌وقت پول نداریم. در بینال سرعت تصمیماتی که باید بگیرم بسیار بالاست اما تحت فشار زمانم. شانس و موقعیت و پول داریم، اما وقت نداریم و تا چانه در امور اداری و وقت نداشتن فرو رفتیم. 
نمی‌دانم. کماکان دیت با مشاغل مختلف خواهم رفت.
.
اول مارچ رفتم چشم‌پزشکی و دکترم گفت چشم‌هایم ناگهانی خیلی ضعیف شده. گفتم که شغلم ایمیل است. گفت بالا را نگاه کن و چپ را نگاه کن و راست و پایین. کردم. دیومتری جدید چشم را داد. عینک جدید همه‌چیز را صاف و صوف کرد و حروف دوباره مرز داشتند. عینک را درآوردم و عینک تار خودم را زدم. آخر دوهفته گذشته صدها عینک زدم که خود جدیدم را پیدا کنم با عینک نو. نشد. تکراری بودگی باید درون تو باشد نه عینکی که از پشت آن می‌نگری. رفتم همان عینک قبلی را برداشتم، با شیشه‌ی نو. سر شیشه یک ساعتی با عینک‌شناس حرف زدم و قانع شدم که عینک تدریجی را امتحان کنم. یادم افتاد که مامانم خیلی تقلا کرد که عینک دو دیدش را بپذیرد. عینک‌شناس گفت که اگر الان شروع کنی به عینک تدریجی بهتر یاد می‌گیری که چطور با تغییر شیشه‌ها همین‌طور که چشمت ضعیف‌تر می‌شود، کنار بیایی. خیلی ناچار و ناگریز-وار به ‌پیرچشمی.
حالا کنجکاوم که چقدر مقاومت می‌کنم تا یاد بگیرم با این عینک ببینم. دوهفته باید منتظر عینکم بمانم. 
.
پایم کماکان در آتل است. در عکس‌هام وقتی خودم را می‌بینم حیرت می‌کنم چطور به این وضع عادت کردم. دکترم فعلا گفته سه هفته‌ی دیگر باید آتل را بپوشم و اگر نشد، جراحی. این‌جای سلامتی‌م هم نمی‌خواهم در این نوشته بمانم. اما جدی‌ترین مسئله‌ی حال حاضر زندگی‌م است.
.
بغرنج‌ترین جنبه‌ی سن‌ام برایم سلامتی‌ست. گمان می‌کردم مسئله‌ام زیبایی جوانی باشد اما نیست. لااقل هنوز نیست. سلامتی‌ست. انگار ماشینی هستم که نو و تروتازه و بی‌دردسر نیستم. وارد پیچیدگی‌های سلامتی‌م نمی‌خواهم بشوم. جنبه‌هایی دارد که هنوز دوست ندارم درباره‌ش بنویسم اما آنچه عمومی، آبسترکت و قابل نوشتن است، این است که باید از خودم مراقبت کنم. پذیرفتن این امر که اگر از خودم مراقبت نکنم باید تاوانش را بدهم، جدی‌ترین کشمکش با خودم بوده. بارها در هر عرصه‌ای که می‌شد از خودم تا جای ممکن مراقبت نکنم، نکردم. آن‌قدر نکردم تا مجبور شدم. 
اگر آن سوال محبوب نصیحتت به خود بیست ساله‌ت چیست، را بخواهم جواب بدهم این است که انقدر مقاومت نکن درباره‌ی مراقبت کردن از خودت. 
مراقبت از همه نظر. 
.
دست آخر این‌که افتضاح بزرگسالی برایم این‌جاست که حتی برای کارهایی که خودم دوست دارم برای خودم بکنم، دلم می‌خواهد بهم پول بدهند.
Read the whole story
Ayda
32 days ago
reply
اگر آن سوال محبوب نصیحتت به خود بیست ساله‌ت چیست، را بخواهم جواب بدهم این است که انقدر مقاومت نکن درباره‌ی مراقبت کردن از خودت.
مراقبت از همه نظر.
Tehran, Iran
Share this story
Delete

به مناسبت هشتم ماه مارس

1 Share

من‌‌ و‌ مرد هم رشته بودیم. من زودتر دبیرستان را تمام کرده بودم ولی او چند سال زودتر دکترا گرفت. چرا؟ چون من داشتم در ایران درس می‌خواندم و او نه. وقتی هم را دیدیم من تازه فوق لیسانس دومم را با چنگ و دندان تمام میکردم، او دیگر داشت پایان نامه دکترایش را می نوشت‌.

قیاس: زن مهاجر خاورمیانه ای که با معدل خوب ارشد همچنان در مملکت خودش بیکار ماند و مجبور به تکرار مدارک شده با آدمهایی که‌ در مرزهای دیگر از نوجوانی میروند کالج و همه درهای آینده به رویشان باز است...
بگذریم.
همزمان با دفاع دکترایم باردار بودم و مسحور چرخه طبیعتی که در معجزه عظیم توالی زندگیش شرکت داشتم. ولی بازار کار اینجور فکر نمی‌کرد!
همان موقع یک مصاحبه گرفتم در یکی از بزرگترین کمپانیهای فارما. اگر در آن تاریخ کار را میگرفتم، امروز عوض اینکه حقوقم‌ نصف همسرم باشد، در تعرفه مدیریت و تکنیک، سینیور بودم! هرگز نگفتند بخاطر بارداری استخدامت نمی‌کنیم (چون خلاف قانون کار و جرم است) ولی هیچ دلیلی هم ندادند که چرا وقتی تا قبل دیدار من و شکمم همه چیز خوب پیش رفته بوده، رد شدم؟!

تقاضای یک دوره مهارتی از اداره کار کردم. زن مسئول گفته بود: با این شرایط شما؟ مشکل است! و به شکمم اشاره کرده بود. من باورم نمیشد! دوباره پرسیده بودم آیا بارداری من، اسمش هست شرایطی مشکل؟
نامه پراکنی، دعوا و تهدید باید میکردم، تا بالاخره اجازه شرکت در دوره ای را بگیرم که با همان شکم برآمده، بهترین شرکت‌کننده و ارایه کننده مباحثش بودم.
اینجا دیگر خاورمیانه نبود که چنین افتضاحی را بندازیم گردنش. این باقی جهان بود و من زن بودم و آسمان از این منظر همه جا یکرنگ است.

بعد زایمان فهمیدم هیچ مهدکودک رسمی در منطقه ما کودک‌ زیر دو سال قبول نمی‌کند. پس باید به پرستاران خصوصی اعتماد می کردم و نوزادم را میدادم دستشان. گفتم هرگز! تا وقتی بچه زبان باز نکند و نتواند دقیق به من بگوید از چیزی خوشحال است یا می ترسد، به غریبه نمیسپارمش.
مدارج و تالیف و ترجمه هایم را در کوزه گذاشتم و آب نوشیدم! سرجمع چهار سال.
بیمه بیکاری ام، هدایایی که والدینم عامدانه تبدیل کرده بودند به پاکت پول و حمایت مالی مرد که به بهانه برگشت‌ مالیات می‌ریخت به حسابم، ته حلقم زهر میریختند که همواره متنفر بودم از مستقل نبودن و تکیه کردن مالی آنهم پس از تمام آن تلاشها و کنکورها و امتحان‌های جامع و...
در شهری جدید بدون حتی یک آشنا، همنشین‌ دائمی کودکی نوپا بودم، مشغول شستن و پختن و خرید، تا شب که مرد در کت و شلوار رسمی برمیگشت و کودکمان‌ میدوید طرفش که گاهی با کلمات محدود شکایت مرا کند که سر پخش کردن صد باره سیب زمینی‌ها یا برگرداندن ظرف ماست روی سر خودش، دعوایش کرده ام. با ملالی مدام که هیچ حرف تازه و‌ خبر جدی جز از بچه نداشتم، هر روز آنقدر خسته و خمود‌ و خواب‌زده‌ میرفتم جلو که مادری برایم از معنا تهی شده بود.

مرد همیشه عاشق درس‌‌خواندن بوده. همان زمانها اقدام کرد برای یک دانشگاه راه دور، رشته ‌MBA. من نمی دانستم میشود بدون شرکت در هیچ کلاسی مدرک معتبر دانشگاهی گرفت! و الان میدانم این میسر است اگر آدم زمان و تمرکز و انگیزه کافی داشته باشد. زن مدیر موفقی هم میشناسم که میانه درس گفت: بی‌تعارف مدیریت استرس و بار درسها و‌ مسئولیت زندگی را با هم نمی تواند و... گذاشت زمین.

مرد طی دو سال درسها را خواند و امتحان‌ها را با نمره عالی پاس کرد. مدرکش را با مهر و موم سلطنتی و امضای رییس دانشگاه فرستادند. بهش گفتم مایه افتخار و لایق بسیار تبریک است برای این تلاش و هوش.
خواست اول به مادرم بگوید چون موقع درس خواندنها گاهی سوالها و مباحث را در واتزاپ برایش می‌فرستاد و با هم بحث میکردند.
مادرم شادی بسیار کرد و در ادامه گفت: «عزیزم، امیدوارم بدانی که این صرفا مدرک «تو» نیست. مسلم که تو عالی درس خواندی،‌ ولی همسرت در موفقیت تو همان‌قدر شریک است! بخاطر ساعاتی که بچه را پارک می‌برده‌ تا خانه ساکت باشد، دست تنها خریدها و مهمانی و تعطیلات را برگزار می‌کرده گاهی ساعتها پشت در بسته اتاق تو که تمرکزت به هم نخورد. مدرکت، مبارک هر دوی شما»
اشک ریختم. چرا هیچ خودم را ندیده بودم که چه کرده ام تا او بتواند کاری که دوست دارد با موفقیت تمام کند؟ کل زمانی که جز مادری حق انتخابی برای خود قائل نبودم؟ که وقتی بچه دو سال اول زندگیش هیچ شبی نمیخوابید، تنها خود را موظف میدیدم بیدار بمانم چون در نظرم مرد بود که کار رسمی داشت و باید هر صبح، برای چالشهای بزرگ می‌رفت و‌ کار من هیچ بود که بعد تعویض پوشک، موز و هویج له کنم برای پوره.

هر روز ۸ مارس است؛
روز «تمرین» آدرس درست دادن‌ در برابری حقوق‌‌: حق انتخاب استفاده از امکانات متفاوت بدنهامان، بدون مجازات.
روز به رسمیت شمردن آنچه که به واسطه جنسیت، دلیل برتری، کمتری و جدایی بین زن و مرد نیست.
هر روز تمرین‌ کنیم.
Read the whole story
Ayda
37 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

 هفته پیش ۶ ماه شد که از ایران خارج شدم. مادرم تصمیم گرفت که بیاد اینجا و ب...

--
1 Share

 هفته پیش ۶ ماه شد که از ایران خارج شدم. مادرم تصمیم گرفت که بیاد اینجا و بهم سر بزنه. دیروز رسید. پروازش توی فروگاه اصلی نمیشست. توی یک فرودگاه کوچک‌تر بود که با قطار هم نمیشد رفت. اتوبوس گرفتم که برم دنبالش. ۴۵ دقیقه زودتر رسیدم. یه استارباکس تخمی توی فرودگاه بود که چسبیده بود به بخش پروازهای ورودی. حدودا ۲۰ ساعت بود چیزی نخورده بودم. صبح ۲ قاشق ماست پروتئینی میوه‌ای با یک رایس کیک خوردم و وقتی رسیدم به استارباکس یکی از معجون‌های یخ زده کارامل دارشون رو گرفتم کوچیک و بدون خامه و با عذاب وجدان و تلاش اینکه کالری کارامل توی نوشیدنی رو گوگل نکنم خوردمش و شروع کردم به خوندن کتابی که از لندن خریده بودم و بازش نکرده بودم. اسمش بود against memoir، یک مجموعه جستار متوسط، نویسنده امریکایی و لزبین که توی نوجوونی پانک بوده و به خاطر نظراتش در مورد بندهای موزیک پانکی که توی نوجوونی درگیرشون بوده کتاب رو خریده بودم ولی برام کسل‌کننده بود. بیست صفحه‌ای که تلاش کرده بود در مورد gene loves jezebel زر بزنه رو خوندم و خمیازه کشیدم. حدود ده دقیقه مردد بودم که سیگار بپیچم و بکشم یا نه چون مادرم ممکن بود برسه. خیلی گیج بودم و به نیکوتین احتیاج داشتم ولی از یک طرف نمیتونستم ریسک کنم و اجازه بدم اولین چیزی که از من تنها اینجا میبینه سیگار کشیدن بیرون این سوله تخمی باشه. همون موقعا رسید، سینتیسایزر یاماها کوچک من رو هم که گفته بودم برام بیاره به سختی روی دوشش حمل می‌کرد. صداش زدم و برخلاف همیشه هر دومون که از هر تماس فیزیکی دوری می‌کنیم، همدیگر رو در آغوش گرفتیم. از سوله که خارج شدیم شروع کرد از آسمون عکس گرفتن، بهش گفتم از چی عکس می‌گیری وسط ناکجاآباد؟ باهم سوار اتوبوس شدیم. گفت خب خوبه حالا خوشحالی اینجایی؟ جواب ندادم. توی راه در مورد خونه حرف زدیم. براش تعریف کردم که پذیرایی خونه به دلیل سرما و رطوبت زیاد توی زمستون ناگهانی کپک زده و دو تا مبل و سه تا صندلی رو گذاشتیم دم در، گفتم حتی دیوار هم کپک زده و صاحبخونه می‌تونه سر همین پول ودیعه‌مون رو نده. در مورد دوستام ازم پرسید، گفتم زیاد از کسی خبری ندارم. براش تعریف نکردم که دوست صمیم سابقم به محض خروجم از کشور با دوست‌پسر ۴ سال پیشم ریختن روی هم و دیگه با دوستم ارتباطی ندارم. برای همین وقتی در موردش سوال کرد فقط گفتم خوبه، ارتباطمون کم شده. بعد خوابش گرفت و یک ساعتی که خواب بود رو به روابطی که توی ایران داشتم و کم و بیش شبیه همین مورد تموم شده بودن، فکر کردم. دوست صمیمی سابق سینه عملیم که دو سال قبلی رو تمام و کمال باهم بودیم به محض رفتن من تصمیم گرفته بود که با دوست‌پسر تازه به دوران رسیده و عقده‌ای هزار سال قبلم که به واسطه من باهاش آشنا شده بود وارد رابطه بشه، چطور می‌تونستم همچین چیزی رو به مادرم توضیح بدم؟ ناامید شدن از آدما رو از ۲۵ سالگی شدیدا تجربه کردم. در مورد دوست سینه‌عملیم مشخص بود که قرار بود ضربه بدی بخورم. خودشیفته بود و آپاتیک. از آدم‌ها سواستفاده می‌کرد و هیچ هوش احساسی‌ای نداشت، به شدت معتاد بود ولی خب روزهای خوبی داشتیم. البته که هرچیزی قیمتی داره. چیزی که توی ذوقم زد، عجول بودنش در مورد ارتباط گرفتن با اکس مذکورم بود. اکسم از زمانی که کودک و ۲۰ ساله بودیم عاشق پیشرفت اجتماعی بود، هیچوقت توی کتش نرفته بود که من چرا به خاطر یک مرد پولدارتر و مسن‌تر (از زاویه دید خودش) ولش کرده بودم و به همین دلیل تصمیم گرفته بود که قبل رفتنم از ایران یک بار دیگه شانسش رو با من امتحان کنه یا شاید ثروت متوسط بادآورده‌ش رو بکنه تو چشم من و مطمئن بشه که بهم ثابت شده که اون هم تونسته. عاشق فضاهای اجتماعی طبقه متوسط رو به بالای تهران بود، رستوران‌هایی که غذاهای ایرانی رو به طرز فجیعی فاین داین می‌کردن و مخاطبشون همین آدما بود، وعده مورد علاقه‌ش سیرابی‌ای بود که ویترین سام سنتر سرو می‌کرد. سیرابی با یک سس مثلا ایتالیایی، به نظرم نفرت‌انگیز بود. یک ماشین «خارجی» دست چندم رو از دوست‌های دلالش خریده بود و هر روز دور تا دور ماشین رو وسواس‌گونه چک می‌کرد که نخورده باشه. من به واسطه قضاوت مختلم و افسردگی شدیدم بهش اعتماد کرده بودم و چندهفته‌ای قبل رفتنم دیدمش که خب بازهم به نفعش شد. 

من خوشحال بودم که اینجام؟ نمی‌دونم. خاطرات گذشته‌م به نظرم حتی واقعی نیستن. از پشت یک پرده محو به خاطر میارمشون. حتی خودم رو درست نمی‌شناسم. بیشتر به کپک فکر می‌کنم، به کالری غذاها، به آفتاب بی‌رنگی که هرچند روز یک بار می‌بینم و به کتاب‌هایی که توی قطار توی موبایلم می‌خونم. 

Read the whole story
Ayda
48 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

از وقتی مهرجویی دیگه نیست

1 Share

 صبح از در خونه که بیرون رفتم با خودم گفتم «زنی که می‌خواهد داستان بنویسد باید پول داشته باشد و اتاقی از آن خود.» خواستم برگردم و کتابش رو از خونه بردارم ولی دیدم دیرم میشه. از فیدیبو کتاب رو خریدم و دیدم امکانی به‌ فیدیبو اضافه شده که کتاب رو بصورت صوتی برات می‌خونه. فعلا تکنولوژی تبدیل متن به صدای فارسی ناقص و پرغلطه ولی به نظرم همین بهترین مدل کتاب صوتیه (بجز صدای بهروز رضوی که همیشه اولویته). اینکه یه صدای غیرآدمیزادی (از آن کثافت همان یک نسخه کافی است)، متن رو پرغلط و با اعراب‌های اشتباه بخونه باعث میشه یه‌سره حواست به چیزی که می‌شنوی باشه و دچار حواس‌پرتی نشی.

 

موقع ناهار حرف اینستاگرام بود که هر کس چقدر در روز وقت برای اینستاگرام می‌ذاره. همکار هجده‌ساله‌ام گفت من یه موقعی بود اینستاگرام بم می‌گفت در روز پونزده ساعت تا هجده ساعت تو اینستاگرام بوده‌م. ما حیرت‌زده نگاهش کردیم که مگه میشه؟ گفت الان دیگه اینجوری نیستم. جمله‌ی بعدی‌اش بی‌ربط و شگفت‌انگیز بود. گفت: «اینی که الان زنده است کدومه؟ خمینیه یا خامنه‌ای؟ این آقاهه گفته ...» من که کلا سر کار حرف نمی‌زنم بلند گفتم پشمام! همه خندیدند. درجا عاشق دختره شدم. واقعا خوشبخت‌ترین آدمی که تو این مملکت دیده‌ام همین دختره‌اس. خمینی رو از خامنه‌ای نمی‌تونه تشخیص بده. چه باسعادتی عزیزم. 

 

دختره در ادامه داشت می‌گفت سال 2019 یه مارمولک خریده چهار میلیون (چرا به میلادی می‌گفت؟) بعد تو خونه گم شده و بعد سرما خورده و مرده. عکس مارمولکه رو نشون‌مون داد. یکم خوش‌آب‌ورنگ‌تر از مارمولک‌های معمولی بود. گفت بیست سانت بوده. بلافاصله یاد مارمولک‌های خونه‌ی بچگی اهواز افتادم. اون‌ها هم بیست سانت یا بیشتر بودند. ما اون مارمولک‌ها رو نمی‌کشتیم. یعنی معلوم بود که کشتن اون موجودات گنده چه صحنه‌ای ایجاد می‌کنه. اون خونه‌ی اهواز رو اگه تو فیلمی رئالیستی بازسازی‌اش کنی ژانر وحشت میشه. 


دوباره دختره تو موبایلش ویدئوی سگش رو نشون داد که تو فیزیوتراپی داشت تو آب راه می‌رفت. می‌گفت تو راه برگشت از دیزین دیده داره لنگ می‌زنه آورده‌اش خونه و برده خوبش کنه. می‌گفت همه می‌گن سگه وحشیه ولی به نظر خودش خیلی هم خوبه. یاد اون اپیزود سریال بسکتز افتادم که دختره یه کایوتی آورده بود خونه و اونم خونه رو نابود کرده بود و پسره به دختره میگه اینو چرا آوردی خونه؟ دختره میگه تو جاده ددیمش فکر کردم گم شده آوردمش خونه و پسره میگه «اینا مثل پشه‌هان، اینا گمشده به دنیا میان.»

 

مادربزرگم تمام عمر خونه‌ی ما زندگی کرد و همه‌ش ناراحت بود که چرا خونه نداره. خانواده هم می‌گفتن خونه می‌خوای چکار؟ که تنها بمونی؟ اینجا ما ازت نگهداری می‌کنیم. انقدر ناله کرد تا یه سال قبل از مرگش بچه‌هاش براش یه زیرزمین داغون تو شابدولعظیم کرایه کردند با یه پرستار. هر روز زنگ می‌زد که پرستاره می‌خواد بکشدش. آخر هم از همون خونه رفت بیمارستان و بعد قبرستون. فکر کنم اقبالش رو برای من به ارث گذاشته.

 

ویرجینیا ولف تو همین متن می‌نویسه رمان‌نویس‌ها به ما می‌قبولانند که چیزی که صرف ناهار را به یادماندنی می‌کند حرف بامزه‌ای یا کار جالبی است که کسی کرده. کسی به خود ناهار اشاره‌ای نمی‌کنه انگار سوپ یا ماهی یا سیگار یا شراب اهمیتی ندارند. من هم وقتی فیلم می‌بینم به این فکر می‌کنم که چجوری خونه داشتن آدم‌ها انقدر طبیعی فرض شده؟ چرا هیچکس به خود خونه اشاره نمی‌کنه. اینکه جایی داشته باشی  که سرمایش و گرمایشش دست خودت باشه خوشبختی بزرگیه نباید طبیعی فرضش کرد.
 
خواب دیدم چند سکانس از یه فیلم کیارستمی قراره دوباره فیلمبرداری بشه و من هم یکی از بازیگرهام. فیلم هیچ شباهتی به فیلم‌های کیارستمی نداره و خودش هم معلوم نیست کجاست. ما تو یه خونه بزرگ و متروکه تو جنگل رها شدیم. جایی که فقط لحظاتی گذرا روز میشه و بقیه‌اش شبه. در تاریکی از طرف آدم‌ها و موجودات دیگه تهدید می‌شیم. زمان مدام بین دوره‌های تاریخی مختلف در حرکته. تو آسمون هزاران سفره‌ماهی هست و زیر پای ما پر از دلفینه. تو صحنه‌ای قراره من علی نصیریان رو بکشم. موقع فیلمبرداری با چاقو به سمت نصیریان حمله می‌کنم و در حین فیلمبرداری می‌بینم که لباسش خونی میشه و داد می‌زنه. من به پشت‌صحنه میگم اینا جلوه‌های ویژه است یا واقعا زدم به بدن‌شون؟ صدای بیرون از قاب میگه حرف نزن ادامه بده.

Read the whole story
Ayda
58 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete
Next Page of Stories