2446 stories
·
106 followers

You will never break the chain

1 Share

 خیلی آشفته‌ام و نمی‌دانم تمام این آشفتگی را کجا خالی کنم. انگار منتظر یک چیزی باشی که قرار نیست اتفاق بیفتد، اما حاضر نباشی این را قبول کنی و راهت را بکشی و بروی. شاید بد نباشد سعی کنم راهم را بکشم بروم.

جمله‌ی آخری که امروز توی تراپی گفتم، من را از خودم ترساند. داشتیم حرف یک کتاب‌فروشی می‌زدیم، یعنی داشتم حرف یک کتاب‌فروشی را می‌شنیدم که بد نیست بروم. بعد گفتم «مشکل من جا نیست، من از این که با خودم تنها باشم می‌ترسم.» بعد تکان بدی از این حرف خودم خوردم و در همان حال داشتم خداحافظی می‌کردم تا سه هفته دیگر، در حالی که دلم می‌خواست دست خودم را ول کنم و خودم را همراه خودم نبرم به خاطر این حرف. که اصلا بابت همان یک‌جمله تسکین و دلداری لازم داشتم، اما یک‌هو دستم از دنیای آدم‌ها ول شد و افتادم ته چاه.

من توی عمرم کم پیش آمده که ظاهرم را دوست داشته باشم. شاید یک یا دو بار در طول تقریبا چهل سال. چون فکر می‌کردم جای تغییر خیلی دارد و در بهترین حالت خودم نیستم و این‌جور خزعبلات. اما تا حالا به این فکر نکرده بودم که احساس‌ام به این آدمی که این‌تو فکر می‌کند و وجود نامرئی دارد چطوری است. به نظرم چیز جالب و بامزه‌ای می‌آمدم که حوصله‌ام ازش سر نمی‌رفت. سلیقه‌ام، اخلاق‌ام، عادت‌هام را می‌پسندیدم و از تنها بودن با خودم حوصله‌ام سر نمی‌رفت. بهبود دادن شخصیت آدم این‌طوری است که مثلا کتاب می‌خوانی و به‌اش فکر می‌کنی و با خودت درباره‌اش حرف می‌زنی و چیزهایی در ذهنت روشن می‌شود و تمام این‌ها برای من لذت‌بخش بود و می‌کردم و تماشای قدیم و جدید خودم به‌ام اطمینان و اعتمادبه‌نفس می‌داد. اهمیتی برام نداشت که آدم‌ها قضاوت‌ام بکنند یا به‌ام بگویند که تلخ و سیاه فکر می‌کنی -چیزی که در تمام عمرم شنیده‌ام. من با خودم خوشحال بودم. حتی طی رنج و غصه هم با خودم خوشحال بودم.

بعد به نظرم با خودم توی زندان ماندم و تمام روزنه‌هام به بیرون بسته شد. شاید هم نه، شاید طبیعت دنیا این‌طوری است که در نهایت تلخی‌اش کام تو را هم تلخ می‌کند. مخصوصا اگر روشنایی‌های زندگی‌ات را گذاشته باشی و رفته باشی. و من روشنایی‌هایی زندگی‌ام را گذاشته بودم رفته بودم توی یک استودیوی هیجده‌متری در خیابان وتزلارر، که به خیال خودم آینده‌ام را بسازم. آینده‌ای که آن موقع نمی‌دانستم وجود ندارد.

حالا وقتی با خودم تنها می‌مانم، اولین فکری که توی سرم می‌چرخد این است که کاش می‌مردم، که کاش مرده بودم -چون فرآیند مردن هم باید چیز ناراحتی باشد. فکر بعدی یک سکوت طولانی است. انگار دیگر حرف جدیدی ندارم با خودم بزنم جز تکرار شکوه و گلایه و دل‌خوری‌هایی که روی هم تلنبار می‌کنم و می‌کشم دنبال خودم. دنبال‌اش سرزنش و نفرت و دلخوری و کینه می‌آید.

گاهی به این فکر می‌کنم که چطوری می‌توانم بمیرم. دلم نمی‌خواد بگویم خودکشی، چون نمی‌خواهم خودم را بکشم، می‌خواهم مرده باشم و یک‌جوری می‌خواهم به خودم کمک کنم که مرده باشم. این اسم‌اش خودکشی نیست. سه‌تا راه عملی برای خودم تعریف کرده‌ام. تا حالا دو بار یک قدم جلوتر از فکر کردن رفته‌ام، و می‌دانم که دفعه‌ی بعدی ممکن است خیلی بیشتر بروم. آدم با هر قدمی که بردارد قوی‌تر می‌شود.  این را البته در مورد مردن نمی‌گویند. در مورد زندگی کردن می‌گویند که امتحان کردم و راست نبود.

حالا دیگر کارم به جایی رسیده که از تنها بودن با خودم می‌ترسم. هر روز می‌روم بدنم را تا جایی که زورم می‌رسد خسته می‌کنم، ورزش می‌کنم، می‌دوم، راه می‌روم، می‌آیم گوشه‌ی خانه، هدفون می‌کنم توی گوشم و یک چیزی با صدای بلند پخش می‌کنم که صدای خودم، صدای آن آدمی که زندانی و دردکشیده و زخم‌خورده است و از گریه کردن، ناله کردن، فریاد زدن خجالت نمی‌کشد، صدای خودم را، نشنوم دیگر. باز هم نمی‌توانم نشنوم. 

آدمی که آن داخل نشسته دل‌اش می‌خواهد مرده باشد و هیچ‌کدامِ این‌حرف‌ها به‌اش کمک نمی‌کند. 

Read the whole story
Ayda
13 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

 دست‌هام را محکم گرفته‌ام که برای حتی یک نفر از آدم‌هایی که ساکن ایران هستن...

1 Share

 دست‌هام را محکم گرفته‌ام که برای حتی یک نفر از آدم‌هایی که ساکن ایران هستند، ننویسم «نگرانم». حالا نگران بودن من کمترین اهمیتی ندارد، و منصفانه هم نیست که انرژی‌شان را بگذارند برای دلداری دادن به منی که نشسته‌ام یک گوشه‌ی امن دنیا. باز هم به مامان که پیغام دادم دلم پیش شماست، یا به فکرتونم، یا هچین چیزی، در جواب سه چهار بار گفت نگران نباش.

آن سالی که خیلی بهم سخت گذشته بود، یک روز صبح پا شده بودم بروم سر کار. از کلن به دوسلدورف. سر صبر و حوصله دست و رو شستم و کیفم را حاضر کردم و لباس پوشیدم و قبل از کفش پا کردن، گوشی را برداشتم به علی‌رضا صبح‌به‌خیر بگویم، دوتا پیغام پشت سر هم به چشمم خورد: «هدیه ترکیه زلزله اومده، علی‌رضا خوبه؟» و: «زلزله از ما دور بوده نگران نباش».

فاصله‌ی بین خواندن این دو پیغام حتی یک ثانیه هم نشد. بار اولی که قصه‌ی آن روز را تعریف کردم با اطمینان گفته بودم شش‌دهم ثانیه. الان که نگاه می‌کنم، الان که چهار پنج‌باری برای آدم‌های مختلف تعریفش کرده‌ام، مطمئنم فاصله‌ی خواندن این دوتا پیغام به اندازه‌ی یک عمر گذشته بود. درست مثل دیروز تا حالا، بیچاره و عاجز، چشم به اخبار جنگ و بمباران و موشک، فلج و یخ‌زده. چند بار دیگر قرار است به خودم بگویم نمی‌توانم؟ چون دیگر واقعا نمی‌تونم. خیلی وقت است نمی‌توانم. حتی از جام که بلند می‌شوم، هر دفعه مطمئنم که جاذبه‌ی زمین از دفعه‌ی قبل بیشتر شده. یا کوه غصه است که روی شانه‌های من سنگین‌تر شده. و من از کشیدن این بار سنگین، بار سنگین زندگی، که دوست‌اش هم ندارم، عاجز شده‌ام.

Read the whole story
Ayda
16 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

گل آفتابگردان

1 Share

اسفند ۱۳۶۶ بود. کلاس پنجم دبستان. شب تا صبح، موشک پشت موشک بر سر تهران می‌ریخت.

الان که ۳۸ سال از آن شب‌ها گذشته، شاید گفتنش سورئال باشد، اما وقتی رضا یزدانی در ترانه “تهران” می‌خواند:
«خط موشکو تو دستت نسل من خط کشی می‌کرد» برای نسل ما، دقیقاً دارد یک سکانس از آن شب‌ها را تصویر می‌کند. در دل یک شهر خاموش، مردم ترس‌خورده با انگشت آسمان را نشان می‌دادند. جسمی آتشین، آرام از فراز آسمان می‌گذشت، و چند لحظه بعد—صدای انفجار. بوی مرگ. ما این شب‌ها و روزها را زندگی کرده‌ایم.

یادم هست فردای یکی از همان شب‌های موشک‌ باران که مدارس را تعطیل کرده بود، مثل یک صبح عادی بیدار  و راهی مدرسه شدم. امتحان ثلث دوم داشتیم. آن سال‌ها نه تلفنی بود، نه اینترنت، نه شبکه اجتماعی.وقتی رسیدم مدرسه، سرایدار—که آن سال‌ها به او می‌گفتیم بابای مدرسه مرا که دید، گفت:
«اینجا چه کار می‌کنی باباجان؟»
گفتم: «امتحان داریم.»
گفت: «تعطیله پسر. جنگه جنگ…»

و آن سال دیگر به مدرسه نرفتیم. شاید اولین کشوری بودیم که آموزش از راه دور را «راه‌اندازی» کرد؛ پای تلویزیون نشستیم و با برنامه‌ها درس خواندیم. سال‌ها بعد، فیلمی آمد که بخشی از آن روزها را واقعی و بی‌نقاب به تصویر کشید. بمب یک عاشقانه.

امروز جمعه ۲۳ خرداد ۱۴۰۴، می‌خواستم وارد مجتمعی شوم که کافه محبوبم در آن‌ جاست. دم در، با تردیدی پرسیدم از نگهبان:
«پدر جان، کافه بازه؟»
لبخند زد و با سر تأیید کرد. ناگهان پرت شدم به صبح همان سه‌شنبه اسفند ۶۶. چهره بابای مدرسه آمد جلوی چشمم. دیشب باز موشک بود. باز انفجار. باز همان حس لعنتی. چهار دهه گذشته، اما همان طعم گس، همان تعلیق بی‌پایان، هنوز گریبان آدم را می‌گیرد.

عزیزی تماس گرفته از آن‌ سوی دنیا. حال‌ و‌ احوال می‌پرسد. سعی می‌کنم شوخی کنم، سر به سرش بگذارم. اما از ته وجودم می‌دانم چه رنجی می‌کشد. فکر کن سال‌ها بجنگی، هرچه ساختی را رها کنی، از صفر در جغرافیایی دیگر شروع کنی، و تهش بفهمی فقط جسمت مهاجرت کرده و روحت هنوز گروی این خاک است.

حجم بغضش از آن‌ ور خط اشکم را درمی‌آورد. تماس را قطع می‌کنم. سی ثانیه بعد دوباره زنگ می‌زنم، فحشی به اینترنت می‌دهم و سعی می‌کنم حالش را بهتر کنم—آن‌ قدری که بتواند برود سر کار. این خاصیت نسل ماست. نه فقط درد خودمان را می‌خوریم، که حال دیگران را هم باید خوب کنیم.

امروز خوشحالم که تهرانم. فکر اینکه این صبح لعنتی را جای دیگری از دنیا بیدار می‌شدم، به‌ راحتی می‌توانست یک ایست قلبی کامل باشد. برای آنها که ایرانی بودن را تجربه نکرده‌اند، این تناقض غریب است—به عظمت کوه دماوند.

دوست لبنانی‌ام پیام داده و جویای اوضاع است. برایش نوشتم: «داریم مثل بیروت می‌شویم.» شهری که عاشقانه دوستش دارم. هر بار که دیدمش، خراب‌تر از قبل بود، اما زنده‌تر.

تصویر ساختمان‌های شهرآرا، سعادت‌آباد، جهان کودک… روی اسکرین، قلبم را فشار می‌دهد. یاد جای گلوله‌ها روی دیوارهای بیروت می‌افتم.

یکی دیگر از دوستانم دلواپس است. رفته بود با زن و بچه‌اش به سیاحت خارج از کشور. چند روز پیش داشتیم حرف می‌زدیم و من خوشحال بودم از این‌که چقدر درست دارد زندگی می‌کند. حالا نوشته:
«دارم سکته می‌کنم. مادرم سر خیابان فلان زندگی می‌کنه که…»

قرار بود امروز صبح با دوستی برویم مرکز شهر صبحانه. پیام داده: «اومدم پیش پدر و مادرم، تنها نباشن.» برایش فیلم «بمب، یک عاشقانه» را فرستادم و نوشتم: «شاید امروز بهترین وقت برای دیدنش باشه.»

جواب داد:
«ایشالا جنگ نشه، یه صبحونه دلچسب می‌زنیم.» یاد اسفند ۱۳۹۸ افتادم. داشتم اعلامیه تعطیلی یک‌هفته‌ای دفتر شرکت را می‌نوشتم، با این امید که هفته بعد همه‌چیز به روال برگردد…و بعد؟ رفتیم توی سیاهی بی‌پایان کرونا.

ایرانی بودن، با اختلاف، سخت‌ترین کار دنیاست. یک ایرانی، درگیر حجم عظیمی از تناقض‌ها و سطحی از اضطراب مزمن است که فقط یک ابرانسان شاید بتواند تابش بیاورد. ایرانی که باشی، گذشته‌ پرست می‌شوی. چون آینده همیشه تار است. مبهم. تهدیدآمیز.

و حتی اگر با پاسپورت دیگر، کنار ساحلی دنج، با آتشی گرم و امنیتی بی‌نقص باشی… ته دلت آرام نیست. اما ایرانی—بیا نزدیک‌تر.

بگذار بگویم:
میهنت قدیمی‌ترین کشور جهان است. قبل از تاریخ بوده و باز هم خواهد بود.

و انسان ایرانی، گل آفتاب‌گردان است.

گلها همه رو به آفتاب قد می کشند اما تنها آفتابگردان است که حتی روزهای ابری نیز ردپای آفتاب را تعقیب میکند. آفتابگردان نیک میداند که روزهای ابری همیشه نمی مانند و تنها کافی است که او رویای خورشید را به فراموشی نسپارد.

Read the whole story
Ayda
16 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

بالیدن

1 Share

برای اولین بار بدون من رفته است سفر. هر شب پدرش عکسهایشان را برایم می فرستد. عکسهای سه نفره، با لبخند، با خنده های از ته دل، در نمایشگاه ها، باغ وحش، قایق روی دریاچه. به عکسها نگاه میکنم و کیف میکنم. تلفن که میزنم سر سه دقیقه دست به سرم میکند و به خوش گذرانی ادامه میدهد. فکر میکنم چقدر خوشبختم که از خوشحالی یک آدم دیگر اینقدر کیف میکنم. آدمی که دارد کم کم مستقل میشود. آدمی که جدای از من، در ادامه من، زندگی میکند. 

از وقتی رفته اند، زندگیم زیر و رو شده است. تنهایی زندگی کردن پاک از یادم رفته است. روتینهایم همه بهم ریخته. حتی کمتر از قبل کار میکنم، کمتر از قبل به خودم میرسم. حتی به تقویمم پشت کردم و دارم به جای آماده کردن ورکشاپی که برایم خیلی مهم است، وبلاگ مینویسم. خوشحالم از اینکه میبینم وقت داشتن آنقدرها هم که فکر میکنم در زندگی معجزه نمیکند. حالا وقت دارم و اختیار دارم و درعین حال نمیفهمم چطور روزم شب میشود و شبم روز. 

خوشحالم که برمیگردند و باز وقت نخواهم داشت و هیچ چیز به اندازه این وقت نداشتن، ارزش هر لحظه را برای آدم روشن نمیکند. 

.

Read the whole story
Ayda
16 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

نان خامه‌ای

1 Share
آقای تهرانی هر سال، سومِ خرداد، از آن سرِ دنیا، برای همه‌یِ کارکنانِ شرکت نان خامه‌ای می‌گیرد. جعبه‌هایِ بزرگ، از بهترین شیرینی‌فروشیِ منطقه. می‌سپارد نیروهایِ خدماتی تویِ ساختمان‌ها پخش کنند. رویِ همه‌یِ جعبه‌ها بزرگ نوشته: «یادبودِ آزادیِ خرمشهر، از طرفِ تهرانی». هر سال، سومِ خرداد، بعد از پخشِ شیرینیِ آزادیِ خرمشهر، تا چند لحظه سکوتی خوشایند حاکم است. برایِ من خوشایند است. برایِ بعضی شبیهِ بُهت است. شاید بشود گفت تنها شیرینیِ مناسبت‌داری ست که آدم‌ها بعد از برداشتن و خوردن‌اش لبخند می‌زنند و چیزی نمی‌گویند. همه‌اش محصولِ آقایِ تهرانی ست که با قوت و درایت آدم‌ها را درگیرِ چیزی کرده.

آقایِ تهرانی مردی ست در اواخرِ میان‌سالی که مدتی پیش در شرکت، از مدیران بود. چند سالی ست که با خانواده به کانادا مهاجرت کرده و گاهی ایران می‌آید. ایران که باشد، شاید به شرکت سری بزند و با دوستانِ قدیم‌اش حال و احوال کند. هم را نمی‌شناسیم، اما من چند باری حینِ صحبت با بقیه دیده‌ام‌اش و بابتِ یک کار، چند باری تلفنی با او صحبت کردم. چهره‌ای برافروخته و قرمز رنگ دارد. صورت‌اش را از ته می‌تراشد. عینکِ گِرد می‌زند. موهایِ درهم و پرپُشت و سفید دارد. شلوارِ جین می‌پوشد با پیراهنِ آستین کوتاه و کراواتی که گاهی می‌زند و گاهی نمی‌زند. چشمانی براق و کنجکاو و نگاهی متوجه و مهربان دارد. هر کسی را ببیند فوری لبخند می‌زند و سلام می‌کند. با معیارهایِ اهلِ ظاهر، شیک و امروزی و دنیادیده است، دست‌اش به دهان‌اش می‌رسد، متعصب نیست، مردم‌دار است، و سالیانِ درازی ست که بابتِ فتحِ خرمشهر نان‌خامه‌ای می‌دهد و با زدنِ برچسب بر جعبه، بر این نکته تأکید دارد. اینجاش یک مقدار مبهم است. اهالیِ شرکتِ ما اغلب مهندس اند؛ اهلِ دو دو تا کردن و سود و فایده را سنجیدن. قریب به اتفاق مخالفِ جمهوریِ اسلامی اند. و چون فتحِ خرمشهر، و کلاً جنگِ 8 ساله، از آن مناسبت‌هایی ست که جمهوریِ اسلامی آن را به سودِ خودش در تابلوهایِ شهری و تلویزیون و بیاناتِ سیاستمداران تفسیر می‌کند، مهندسان و تقریباً بخشِ زیادی از گروه‌هایِ شهریِ اهلِ فکر و سلیقه و محاسبه، خواسته یا ناخواسته از کنارش با سکوت عبور می‌کنند، اگر لگدی نزنند. نان‌خامه‌ایِ آقایِ تهرانی اما پرسشی پیشِ پای‌شان می‌گذارد: ما کُشته شدیم و تن به تسلیمِ خاک ندادیم. ما ایستادیم. ما بودیم که ایستادیم. چرا در قبال‌اش باید ساکت و شرمنده باشیم؟ چرا روزِ پیروزی‌مان را در خاطره‌ها پراکنده نکنیم؟ نان‌خامه‌ایِ آقایِ تهرانی حتا یک گام بیشتر برمی‌دارد: راهی را باز می‌کند که انگار با لجاجت سعی می‌کنند بسته باشد. پیش از انتقالِ پیام، پیش از تبریک بابتِ فتحِ خرمشهر، به مخاطب می‌گوید که می‌شود از مال و دارایی‌ات چیزهایی را ببخشی تا یادِ کسی یا چیزی را زنده نگه داری. این البته روشی شناخته‌شده و جاافتاده است. آقای تهرانی مبدع‌اش نیست. مؤمنان در مناسبت‌هایِ مذهبی خیرات می‌کنند. بخشی از مال‌شان را می‌بخشند تا نامِ کسی بر زبان‌ها جاری شود. برایِ مُردگان، یا حتا گاهی برایِ مناسبت‌هایی مثلِ تولد، یا عروسی هم، بخشی از مال را می‌بخشند، تا دیگران را در خاطره‌یِ یک واقعه شریک کنند. اما آدم‌مدرن‌ها برایِ چیزهایی که به آن باور دارند، برایِ جنبه‌هایِ عمومیِ باورشان، برایِ یادبودها یا عقایدی که می‌خواهند با دیگران شریک شوند خیرات نمی‌دهند. این سنگر را به‌کل به دیگری واگذار کرده اند. نه این که سعی و تلاش‌هایِ پراکنده نباشد. مثال‌هایی به ذهن‌ام می‌رسد، اما سخیف است انگار که بیرون از فضایِ عادت‌هایِ قدیمِ اجتماعی، باوری را به بذلِ دارایی پیوند بزنی. برایِ آدم‌مدرن‌ها خودِ بذل و بخشش معنی‌دار است، باور به چیزی که با دوام باشد دیگر زورِ گذشته را ندارد. دنیایِ باورهای‌شان زودگذر است. کسی دیگر برایِ سالگردِ انقلابِ مشروطه خیرات نمی‌دهد. کسی برایِ پیروزیِ مصدق، یا حتا پادشاهِ موردِ علاقه‌اش، یا ملی شدنِ نفت، جعبه‌یِ شیرینی به دست در سطحِ شهر نمی‌چرخد.

ابداعِ ستایش‌برانگیزِ آقایِ تهرانی در این است که برایِ آزادیِ خرمشهر شیرینی می‌دهد. خرمشهر لحظه‌ای ست که مردمانی از این سرزمین رشادت کردند و چیزی که برایِ خود می‌دانستند را پس گرفتند. آقایِ تهرانی انگار ستایش‌گرِ این پس گرفتن است و در لحظه‌ای که وهمِ توده‌ها آن لحظه را متعلق به سیاست‌مدارانِ می‌داند، از این چرخه بیرون می‌زند. از آن‌ها که رژیمِ شیرینی دارند اگر بگذریم، برخی با دیدنِ برچسبِ «یادبودِ آزادیِ خرمشهر» دست‌شان را عقب می‌کشند و شیرینی برنمی‌دارند. خرمشهر روایتِ برخی آدم‌ها از نفرت‌شان نسبت به حکومت را به نقطه‌ای مبهم می‌رساند. چون نمی‌دانند چه کار باید بکنند، شیرینی برنمی‌دارند. چرخه را بر هم نمی‌زنند و برخی‌شان که در نفرت و خشم پیش‌قراول اند، چشم نازک می‌کنند برایِ کسانی که با رضایت شیرینی به دهان می‌گذارند. آقای تهرانی راه‌حلی پیشِ روی‌شان گذاشته که با سرسختی از برداشتن‌اش طفره می‌روند. این‌ها همان‌هایی اند که به معماهایی که جهان پیشِ روی‌شان می‌گذارد نیز با نفرت و لجاجت نگاه می‌کنند. به غزه، به جنگ، به ویرانی، به همه‌یِ منازعاتی که ایران یک طرف‌اش را گرفته. خرمشهرِ تهرانی. خرمشهر-تهرانی.  انسانِ عامی انتظار ندارد از مردی اهلِ زندگی و امروزی، که کسب و کارش را کلاً کوچانده به آن طرفِ کره‌یِ زمین، واژه‌ای آمیخته با خون و درنگ و ایستادگی را بی‌وقفه بشوند. جعبه‌یِ عجیبی ست؛ می‌توانم ساعت‌ها پیرامون‌اش بچرخم.
Read the whole story
Ayda
17 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

Œuvre شخصی گمراه راه آزادی

1 Share
خودم رو خیلی گمراه به یاد میارم وقتی به اوایل مهاجرتم فکر می‌کنم. گمراه. ترسیده. ناامن. گیج. پرت. ظاهرنگه‌دار. چرا حالا سعی می‌کنم خودم رو  به یاد بیارم وقتی انقدر دردناک است. مجبور نیستم. 
احساس می‌کنم باید بفهمم. دوست دارم بدانم چه راهی آمده‌ام. لذت هولناک تماشای دره.
خودم را خیلی در جغرافیای این شهر به یاد میارم. خودم را با وسایلم به یاد میارم. با دو تا چمدانی که روی سنگفرش می‌کشیدم و گل‌های مگنولیا لای چرخ‌هایش دیوانه‌م کرده بود. می‌دانم چقدر گل‌های مگنولیا رمانتیک است. برای همین یادم مانده ظلم پیچیدنش لای چرخ چمدان. دو تا کیف چرمی صد در هفتاد که نقاشی‌هام را توش تپانده بودم. رنگ‌هام. قلموی محبوب کمرشکسته‌ام که هنوز دارم. احساس می‌کنم باستانی هستم وقتی به آن گذشته فکر می‌کنم. وقتی به یادم می‌آید چه اطمینانی داشتم از «بزرگ بودنم» وقتی بیست و پنج ساله بودم و تازه و غریب در این شهر.
مادرم. مادرم مدام پست می‌فرستاد. هیچ‌وقت خانه نبودم وقتی پست‌چی می‌آمد در خوابگاه. باید سوار ترام می‌شدم می‌رفتم ایستگاه پست و بسته‌ی زرد ده پانزده کیلویی «پست ایران» را با خودم می‌کشاندم تا خانه. اغلب از دیدن دست‌خط مادرم اشکی می‌شدم. باز می‌کردم، آلو و آلبالوخشکه و پسته و زعفران، باز می‌کردم کتاب‌هایم، وسایل نقاشی، باز می‌کردم پتوی گلبافت. پتوی گلبافت هفده ساله را پارسال با یک برنامه‌ی اشتباهی توی ماشین شستم و نرمی‌ش از بین رفت. گریه کردم برای پتوی گلبافت. برای پتو نه. برای آن خودم گریه کردم که هنوز آلمانی حرف نمی‌زد. برای مادرم که ‌پتو را تا کرده بود در بسته‌ی پست و از تهران فرستاده بود وین. چون لابد در وین پتو نیست. پتو هست. بغل نیست. ماه‌های اول مهاجرت فقط با پتوی گلبافت می‌خوابیدم. ماه‌های اول هر شب بعد از نوشتن مشق‌ها گریه می‌کردم. هر شب. برای ناآشنا بودن زندگی. برای اینکه مدام نمی‌دانستم چه چیزی در انتظارم است. برای طولانی بودن و کشدار بودن آموختن زبان نو و برای اینکه می‌دانستم چه می‌خواهم اما نمی‌توانستم، برای این‌که نمی‌فهمیدم مردم اطرافم چه می‌گویند. هیچ رفرنسی را نمی‌فهمیدم. در تمام مکالمات عقب بودم. برای غریب بودن. برای نمره‌های افتضاحم در دانشگاه خیلی گریه می‌کردم. برای نفهمیدن. برای تمام مزه‌های ناآشنا. برای مغازه‌های بسته‌شده ساعت شش بعدازظهر.
.
پارسال اولین توستری که این‌جا خریدم، را بالاخره دور انداختم. دور انداختنش برایم مثل کندن از خودم بود. مدتی روی کپه‌ی اسباب و اثاث الکتریکی در محل جمع‌آوری زباله بهش خیره شدم. چند خانه عوض کرد این توستر با من؟
یک هم‌خانه‌ی امریکایی داشتم وقتی خریدمش. شام و ناهارمان را تست می‌کردیم. یکشنبه‌ها که دلش برای خانواده‌ش تنگ می‌شد پنکیک درست می‌کرد. می‌گفتیم توستر رفته کلیسا. از پنکیک‌ها فهمیدم احتمالا غذا من را هم به چیزی وصل می‌کند. نمی‌دانستم نام آن چیز احساسات است. مطلقا بلد نبودم خودم را مستقیم به پریز احساساتم بزنم. غذا هم بلد نبودم درست کنم آن‌چنان. غذا پختن را همان سال‌ها آهسته آهسته یاد گرفتم. اول سخت‌ترین و مهم‌ترین غذا – دلمه‌ی برگ را به خودم یاد دادم. هنوز هم برایم پختنش یادگار و ادای دین به مادرم، عمه‌سوسنم که او هم مادرم است و مامان‌مولی بود. لنا (با این‌که چندوقت پیش گفت باورت می‌شه من هرگز خودم دلمه‌ی برگ نپختم؟ همیشه برایم پختند) تمام این زن‌های عزیزم انگار بندانگشتی هستند توی قلبم و در دلمه‌ی برگ زندگی می‌کنند. عشقشان را در تنهایی خودم بارها و بارها لای برگ مو پیچیدم و نگه داشتم. صدای خنده‌ها و رقص و مهمانی‌های خانوادگی و بوی عرق و ویسکی از لیوان‌ها، بوی زعفران و زرشک و کباب و آتش. همهمه و شلوغی که بارها خودم را در میانه‌ش سرخوش پیدا می‌کردم. وقتی ناگهان یک کدامشان سفت بغلم می‌کرد فقط چون در همان لحظه داشتم از جلویشان رد می‌شدم. عشق لبالب. دلمه، من را به آن سرخوشی و لبریز شدن وصل می‌کرد. توستر به زندگی دانشجویی‌م.
.
سبزه کاشتم. تب دارم. دیروز گرم‌ترین روز سال بود. بهاری. صدای پرندگان. سبزه‌هام جوانه زده‌اند. من توی تخت کتاب «رفقای من» هشام مطر توی دستم. اشکم غلطید روی گردنم تا پشت سرم پای ریشه‌ی موها لغزید. خالد. طفلک خالد. مصطفی. فکر کردم برای خالد گریه می‌کنی؟ برای هردومان. برای تلفن کردن با ایران و با لیبی. برای حرف زدن و نگفتن. برای راز. برای دوری و دلتنگی.
.
فروغ کشاورز در یک جستاری درباره‌ی جوانی نوشته بود جوان آن چیزی‌ست که ما قبلا بودیم. همیشه قبلا. 
خیلی خوب این حرف را می‌فهمم. وقتی رسیدم وین، فوق لیسانسم را در تهران گرفته بودم، کار کرده بودم، قلبم را داده بودم برایم چندباری بشکنند، احساس می‌کردم در عمق بزرگسالی هستم. به قول نمی‌دانم کی، جوانی را برای جوانان هدر می‌کنند. الان که به عقب نگاه می‌کنم فکر می‌کنم چقدر خام و جوان بودم. فکر می‌کردم در «پیری» مهاجرت کردم چون دانشگاه رفته بودم در ایران. جوانی جالب است. آدم بی‌مهابا به خودش می‌گوید پیر. 
الان وقتی کسی را می‌بینم که در چهل سالگی مهاجرت می‌کند، فکر می‌کنم پوه. مهاجرت در سن بالا. شاید اینجا هم دارم اشتباه می‌کنم. این سابجکتیویتی ناشی از تجربه‌ی زیسته که با سنم دارم، لااقل به من یکی اجازه نمی‌دهد نسبیتش را با زمان و واقعیت و جایگاه اصلی‌ش، خارج از خودم بفهمم. فکر می‌کنم تصور کن الان بخوای تمام آنچه من پشت سر گذاشتم پشت سر بگذاری در مهاجرت. نه نه اصلا. اما لزوما معنایش این نیست که فکر من درست است. کلیشه‌ها.
.
اگر یک نصیحت به خود جوانم می‌توانستم بکنم آن‌سال‌ها و خودم واقعا به حرف خودم گوش می‌کردم، می‌گفتم خجالت نکش و کمک بگیر. فکر می‌کردم خودم باید همه‌چیز را بدانم و درست انجام دهم. با آن قلب شکسته و زبان ناقصم. واقعا تعجب می‌کنم علی‌رغم تمام آدرس‌های اشتباهی که رفتم، چطور اینجا هستم.
.
گاهی صبح وقتی از در جلویی وارد سطح موزه می‌شوم و هنوز ساعت ورود بازدیدکنندگان نشده و امتیاز تماشای آثار در موزه‌ی خالی و در سکوت دارم، فکر می‌کنم چطور این اتفاق افتاد؟ کی همه متوجه می‌شوند که من اشتباهی این‌جا هستم؟ چطور همچین چیزی ممکن است؟ من چرا اجازه دارم الان این‌جا باشم؟
.
اگر با خودم صادق باشم، اگر واقعا لاله‌ای که پانزده ساله بودم را به یاد بیاورم، واقعا همچین چیزی را می‌خواستم و در عین حال اصلا تصور نمی‌کردم ممکن باشد. در کمال تعجب خودم، همین‌کار را دارم می‌کنم که در کمال ندانستن و ناآگاهی در نوجوانی، می‌خواستم. علی‌رغم تمام ویراژها، چاله‌چوله‌ها، توقف‌های ناخواسته و خواسته، من در نقطه‌ای ایستادم که در پانزده سالگی فکر می‌کردم اگر بشود چه دوغی می‌شود.
.
«این‌جا» اصلا چیزی نیست که فکر می‌کردم. تصورات نوجوانانه و ایده‌آلیستی من بی‌ارتباط است با کاری که واقعا در موزه می‌کنم اما تفاوتش برای این است که وقتی تصورش می‌کردم، نمی‌دانستم چیست و چه گنجایشی دارد. تصورم آبسترکت بود. تصور می‌کردم که در یک مکانی وجود دارم. هم من هستم و هم آن مکانی که در کتاب‌ها بود واقعا هست و هم ما با هم هستیم. 
بگذارید بشکافم، یادم می‌آید کونست‌فروم (خدابیامرز) یک نمایشگاهی از فریدا کالو گذاشته بود شاید ۲۰۱۰ یا ۲۰۱۱، با وجودی که الان وقتی از من بپرسی می‌گویم استتیک کالو را دوست ندارم ولی کانسپت کارهایش را دوست دارم، آن زمان برایم اسطوره‌ای بود که باید می‌دیدمش. رفتم و دیدم و یادم می‌آید که چقدر از سایز کوچک کارهاش تعجب کرده بودم. همیشه روی پروژکتور در کلاس درس، کارها را دیده بودم. سایزش حقیقتا تکان‌دهنده بود. یادم می‌آید با خودم فکر می‌کردم من الان با بدن خودم در نمایشگاهی هستم که اصل واقعی نقاشی‌های فریدا کالو همان‌جاست. تکان‌دهنده‌تر از نقاشی‌ها، وجود ما دو عنصر بی‌ربط، من و نقاشی فریدا کالو کنار هم بود.
نمی‌دانم برای شما هم این‌طور بود یا نه، برای من زندگی در ایران طوری بود که انگار متالیکا یک بند fictive است. چون در ایران قبل از عصر سوشال مدیا، در عین حال که ما از توی آکواریوممان می‌دیدیم متالیکا «وجود» دارد، واقعا نمی‌شد بلیط کنسرتشان را وقتی با تور بعدی می‌آیند تهران بخریم. نمی‌شد در مکانی باشیم که هردومان هستیم. من اصلا بهش فکر نمی‌کردم. من اصلا به جهان مثل چیزی که در دسترس است، فکر نمی‌کردم.
بعدها اینکه در وین واقعا می‌شد به کنسرت استینگ رفت وقتی به وین آمده و بعد صدبار فیلم همان کنسرتی که خودت با بدنت تویش بودی را تماشا کنی، این مغز من را دائم منفجر می‌کرد. این ایزوله بودن. این عادی بودن ایزوله زندگی کردن در ایران. این آکواریومی که زندگی من تا اوایل بیست در ایران بود.
آن جهانی را که من از توی آکواریومم در تهران می‌دیدم اما نمی‌توانستم لمسش کنم، برای من عجیب‌ترین قسمت این تجربه‌ای بود که سعی می‌کنم بنویسم. این‌که من با بدن خودم در این موزه هستم. نه تنها این‌جا هستم، کلیدم هم درش را باز می‌کند. اسمم را هم در تابلوهای کردیت نمایشگاه می‌نویسند. با سند و مدرک وجود دارم. چه چیزی صمدخان در فرنگ‌تر از این است؟ حالا که صداقتم جوشان است، صمدخان به فرنگ می‌رود را هم ندیده‌ام. فقط عنوانش را بلدم. همیشه ناتمامم. همیشه سطوح و ستوه.
.
«زندگی اروپایی»، این تعمیم چرت و کلی، اصطلاحی بود که در نوجوانی در همان ایران سال ۱۳۷۰-۱۳۸۰ زیاد می‌شنیدم. فلانی و بهمانی زندگی اروپایی دارند. هنرمندان اغلب زندگی اروپایی داشتند. آدم‌های جالب و سافیستیکیتد زندگی اروپایی داشتند. یک چیزی بود که من نمی‌دانستم چیست. سعی می‌کردم از ترجمه‌های رمان‌ها بفهمم زندگی اروپایی چیست. فکر می‌کردم «سالن» یعنی زندگی اروپایی. فکر می‌کردم اریستوکرات‌ها، فکر می‌کردم انقلاب فرانسه؟ دیوار برلین؟ سعی می‌کردم گاهی از حرف زدن با آدم‌هایی که زندگی را در اروپا زیسته بودند، بفهمم. اما انگار زندگی اروپایی یک ایده بود. همه‌شان مدام از نتابیدن خورشید حرف می‌زدند. بی‌معناترین چیز برای من اهمیت خورشید بود. من خوشبخت تهرانی. 
من متوجه نبودم ما صدها بلکه هزاران نوع زندگی اروپایی داریم. اروپایی؟ چرا راه دور برویم؟ ما صدها زندگی اتریشی، صدها زندگی وینی داریم. منِ بیست و پنج ساله از تهران، هنوز این را در وجود خودم نمی‌دانستم. بعد هم که فهمیدم، سال‌ها طول کشید تا توانستم به کلام دربیاورم چه چیزی را می‌فهمم. 
سال‌های میانی مهاجرت وقتی می‌شنیدم کسی می‌گفت زندگی اروپایی، عصبانی می‌شدم. نمی‌فهمیدم چرا. از تعمیم عصبانی می‌شدم. از دقیق نبودن اصطلاح زندگی اروپایی. زندگی غربی. زندگی شرقی. زندگی دیاسپورایی. ساده‌سازی آدم را عصبانی می‌کند وقتی خودش در آن سیستم ساده‌سازی سوژه‌ای باشد که تبدیل به دیگری می‌شود.
اصطلاح کلیشه‌ای «زندگی اروپایی» که در ایران می‌شنیدیم، به چشم من الان شاید درباره‌ی آزادی بود. خیلی اوقات صرفا خطابش در سطح آزادی جنسی و جنسیتی بود. آزادی در انتخاب، آزادی در زندگی، آزادی در پوشش و آزادی بدن.
از این‌جایی که هستم وقتی به دره‌ام نگاه می‌کنم از همه‌چیز برایم حیرت‌آورتر این است که نمی‌دانستم دارم چه‌کار می‌کنم و به کجا می‌روم. فقط می‌دانستم چه چیزی را نمی‌خواهم. تنگی ایزوله بودنم در ایران را نمی‌خواستم. نمی‌دانستم دقیق‌ترین چیزی که در ایران از زندگی در اروپا می‌دانستم نبودن آفتاب بود و تنها چیزی که جدی نگرفتم، همان بود. در عین حال با این‌که نمی‌دانستم به کجا می‌روم و از چه می‌گریزم و یک مقصد خیالی «زندگی اروپایی» داشتم، به یک مقصد واقعی رسیده‌ام. این از خوش‌شانسی من بود.
برای من سال‌ها طول کشید تا بفهمم در واقع من وقتی مهاجرت کردم، پیش خودم به ایده‌ی آزادی «زندگی اروپایی» که نمی‌دانستم چیست، مهاجرت کردم. شاید زن زندگی آزادی به من کمک کرد بفهمم. من تمام این سال‌ها به دنبال آزادی بودم و هستم. آزادی در زن بودنم. آزادی در هنرمند بودنم. آزادی بدنم. آزادی بودنم.
Read the whole story
Ayda
71 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete
Next Page of Stories