خانهاش ۲۰ متری بود. اتفاقی که برای دانشجوهای اروپا نشین هیچ عجیب یا نامعقول نیست. وضعیت عاشقانه بود. عاشقانهای که در سفر قبلی شکل گرفته بود و راه دور ادامه پیدا کرده بود. هوا خاکستری و سرد بود. خاکستری غالب اروپا. شاید دسامبر بود. تصورم این بود که نهایتن آن ده روز را میمانیم در خانه و می خوریم و مینوشیم و میآمیزیم و عاشقی میکنیم. بعد می نشینم توی هواپیما و بر میگردم و برای ماهها حال خوشاش را دنبال خودم میکشم. نقشهها کشیده بودم. چیزی شبیه اتفاقی که بار قبلی افتاده بود. اما خانه ماندن یک اشتباه بزرگ و تاریخی بود. سقوط روحیهام از روز سوم یا چهارم شروع شد. چراغهای رابطه یکی یکی خاموش شدند. دو روز آخر همه چیز از کار افتاده بود. تمام نیروگاهها کلپس کرده بودند و همهی مسیرهای ارتباطی قطع شده بود. ناگهان خودم را (و احتمالن او را) در گوانتانامو یافتم. شب آخر تلاش کردیم که با هم بخوابیم ولی نشد. این اتفاق ضربهی نهایی بود. ما در آن خانه عاشقیها کرده بودیم، ولی نشد. باورمان نمیشد. اصلن نمیشد بفهمی چی شده. اگر پروازم بین قارهای نبود باید همان شب بر میگشتم. اتفاق ویران کننده بود. لااقل برای من، چون بار اولی بود که در زندگیام با اینچنین چیزی مواجه میشدم. در تاریکیِ گوانتانامو شب آخر را سپری کردیم. صبح با من تا ایستگاه آمد. بغلش کردم، بعد جدا شدم و به صندلیام خزیدم. جرات نمیکردم به چشمانش نگاه کنم. جزییات آن حسها را نمیتوانم دقیق در ذهنم مرور کنم اما خوب یادم هست که آن ایستگاهِ غمگین بهترین اتفاق سفرم بود. قطار که حرکت کرد شیشهی واگن بخار کرده بود. از پشت شیشهی تار به هم نگاه میکردیم و کسی حرکت نمیکرد. مبهوت، پایان دنیا را تجربه میکردیم. خوشحال از پایان حبس و غمزده از شکست بزرگ، ناکامی تاریخی در اوجِ همه چیز.
چندسال طولانی را این وسط حذف میکنم. الان شده یکی از بهترینهای زندگیام. رفقایی که به بودنشان "برایت" لحظهای تردید نمیکنی. حتا اگر بی خبریتان از هم به ماه و سال بکشد. رفقایی که برای تمدید دوستیتان هیچ نیازی به کارت زدن و حضور و غیاب دورهای نیست. اصلن نیست. به زعم من بالغترین سطح از نوعی صمیمیت که فارغ شده، عبور کرده از کارکرد احساسات عاشقانه و حتا رختخواب. نه هیچ کدامشان باید باشد و نه هیچ کدامشان نباید باشد. من با او یکی از وحشتهای بزرگ زندگیام را شناختم و تجربه کردم. بعدها خیلی بهتر فهمیدم که در اینچنین شرایطی باید با خودم چه کنم. برای دوباره داشتنش طولانیترین صبوری و پافشاری زندگیام را به خرج دادم و نهایتن کسی را در گوشهای از دنیا دارم که جز آرامش مفهومی را برایم تداعی نمیکند. یک حامی.
-----------------------
این نوشته را تقدیم میکنم به "ف" که این روزها پایان دنیا را تجربه میکند، هرچند جور دیگر.