2452 stories
·
106 followers

چه دشوار است پیمودن

1 Share

 ت. که آمد و رفت، من هم تمام شدم. خیلی معاشرت خوب و لازمی بود. دلم نمی‌خواهد زیاد ازش حرف بزنم. شاید هم چرا. خیلی از حال و گذشته حرف زدیم. حرف‌زدن‌مان آسان است. من خیلی چیزها یادم رفته. به نظرم اولین‌باری بود که با آدمی از گذشته‌های خیلی دورم مواجه می‌شدم که باید همه‌چیز را با هم مرور می‌کردیم و من یک‌هو دیدم که خیلی چیزها فراموشم شده. هیچ خاطره‌ای ازشان در من نیست. «فراموش می‌شوی، گویی که هرگز نبوده‌ای». برای اولین‌بار به خودم گفتم نه، انگار مغزت خیلی خراب شده. 


اول یا دوم راهنمایی که بودم، ضمن یکی از جلسه‌های مکرری که مربیان با اولیای من می‌گذاشتند که شکایتم را بکنند، مامان ت. به مامان خودم گفته بود که هدیه زیاد به دختر من زنگ می‌زند و نمی‌گذارد درس بخواند. من یادم هست که توی خانواده‌ی پرجمعیت چقدر بچه‌ی تنهایی بودم و چقدر کسی را برای حرف زدن نداشتم و مدرسه و همکلاسی یک فضایی بود که دیگر درش من بچه‌ی ششم خانواده نبودم، همه‌ی کارهای جالب را یکی دیگر قبل از من نکرده بود، یکی بودم مثل بقیه.

سال‌ها این جمله‌ی مامان ت. را بر دوش کشیده بودم. یکی از دلایلی که خیلی حرف نمی‌زنم و به کسی تلفن نمی‌کنم. صدای مامان ت. توی گوشم طنین‌انداز می‌شود. این را به ت. گفتم. همان شبی که گفت مامانم بهت سلام رسوند. با هم به صلح رسیده‌اند دیگر. یک چیزهایی شنیده از گذشته‌های مادرش که درک کردن و بخشیدن را، یا شاید اهمیت ندادن را، آسان کرده. همان‌طور که من با مامان. همه‌ی ما انگار واقعا مادرانمان هستیم. 


یک شب قاطی هزاران حرف دیگر، حرف فیلم «دوئل» شد. روی یوتیوب پیدا کردیم و نشستیم به تماشا. یک چیزی که من را خیلی متعجب کرد، این بود که یادم رفته بود چقدر در جنوب همه‌چیز با لحن طلبکار و متلک گفته می‌شود. کسی سلام نمی‌کند، بلکه می‌پرسند سلامت کو؟ اگر از سختی‌کشیدن‌هایت در زندگی بگویی، جواب می‌شنوی «به خیالت مو قلیه‌ماهی خوردم؟» این‌جوری. من هم این‌جوری بودم. معروف بودم به بچه‌ی شر و بی‌ادب در مدرسه. متلک‌بگو. خیلی سال طول کشید تا فهمیدم حرف زدن و معاشرت و شوخی کردن بابام هم همین‌طوری بود. توی خانه با این‌طور حرف‌زدن بزرگ می‌شدم، بعد می‌رفتم توی مدرسه همین‌جوری با حرف‌های خنده‌دار سعی می‌کردم جای خودم را در جهان پیدا کنم، و نمی‌فهمیدم چرا بهم می‌کویند بچه‌ی بی‌ادب. این هم یکی دیگر از چیزهایی که سال‌ها با خودم کشیدم. خیلی دلم برای بچگی‌های خودم می‌سوزد. همیشه بابت چیزهایی که نداشتم بدهکار دیگران بودم. الان هم بابت این که دلم نمی‌خواد زندگی کنم. 


بابای س. دیروز فوت کرد. یا پریروز. توی اینستاگرام دیدم. رفیق گرمابه و گلستان سال‌های دبیرستان. همسایه‌ی چهار کوچه آن طرف‌تر. باباش را زیاد دیده بودم. خودش هم بابای من را. خانواده‌هایمان توی خیابان همدیگر را می‌دیدند، می‌ایستادند به سلام و علیک. خیلی سال بعد، طی یکی از همین سلام و علیک‌ها، بابام به بابای س. گفته بود هدیه مریض شده. خیلی این صحنه را توی ذهنم تصور کردم. لحن حرف زدن و کلماتش را. یک چیزی که خیلی آزارم می‌دهد این است که وقتی س. آمد پرس‌وجو، که راحت هم نبود، چون شماره‌ای چیزی از من نداشت، رندم به چندنفر از کانتکت‌های فیس‌بوک من پیغام داده بود شماره‌ام را بگیرد بابت مریضی احوال‌پرسی کند و بعدش تازه شروع کرد از خودم پرسیدن که چی شده. سر این توی گروه تلگرام خانوادگی پیغام داده بودم لطفا هر کسی را در خیابان می‌بینید به‌اش نگویید من مریض شده‌ام، و آمده بودم بیرون. چه اهمیتی داشت؟ حالا جفت باباهایمان مرده‌اند. 


این را باید ادامه بدهم. تمام کنم.

Read the whole story
Ayda
2 hours ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

شرار افتاده در دل‌ها

1 Share

 مسئله‌ی من این نبود که چرا بابام توی خیابان به بابای س. گفته بود من مریضم. در مورد ام‌اس من همیشه باز و صادق و قسمت‌کننده بودم. مسئله‌ام این بود که بابام گفته بود هدیه مریض شده، و فشار همه‌ی توضیح‌ها و«حالا طوری هم نشده»ها و این‌طور حرف‌ها را انداخته بود روی دوش خودم. و من آن موقع دیگر حوصله‌اش را نداشتم. 

حالا بابای من و بابای س. هر دوشان مرده‌اند. جفت آدم‌هایی که آن روز توی یکی از کوچه‌های زیتون‌کارمندی همدیگر را دیده بودند و یکی احوال من را پرسیده بود، یکی گفته بود مریض است، و این مکالمه‌شان من را بدجوری به هم ریخته بود.

چه اهمیتی داشت؟


توی یکی از عکس‌هایی که آرشیو گوشی از شش سال پیش یادآوری کرد، توتی دراز کشیده روی قفسه‌کتاب کوتاهه. من صورتم را برده‌ام نزدیک‌ صورتش، با دقت نگاهش را از من دزدیده. به دوربین هم نگاه نمی‌کند. خیلی «حوصله‌ی آدم‌ها را ندارم» است. درست مثل خودم. خیلی به این فکر می‌کنم که روزهای آخر پیشش نبودم. 


دیدن ت. یک‌جورهایی من را به زندگی برگرداند. نه کاملا، اما وقتی رفت دیگر مرتب به این فکر نمی‌کردم که کاش مرده بودم. مدتی به این فکر نکردم. اما این هم کار راحتی نیست. یک بخش بزرگ از وجودم ساکت شده بود. از وقتی پیش آمد که مرتب، هر روز، ساعت‌های متوالی به مردن فکر نکنم، انگار بدنم سعی کرد خودش را از نو بسازد، یا یک راه جدید برای کنار آمدن با درد و غصه پیدا کند. مدتی به آسیب زدن به خودم فکر می‌کردم. بریدن. زخم زدن. بعد این کار را کردم. چند بار. چشمم به خراش‌ها می‌افتد حس بدی به‌ام دست می‌دهد. عذاب وجدان؟ نه، اسمش این نیست. سرزنش خود؟ شاید. این آن بخش افسرده بودن است که نمی‌فهممش. روی کاغذ، در تئوری، غلط بودن آن را می‌فهمم. بعد خودم را نگاه می‌کنم که از دیدن خراش‌ها حس آسودگی، حس زنده بودن، «حس» می‌کند. نمی‌فهمم آدم چرا باید از کار به این اشتباهی این‌طور سبک بشود. انگار بالاخره دارم یک چیزی را حس می‌کنم. انگار این درد، یک چیزی است که من را به زندگی وصل می‌کند.


هرچند که تماشای این خراش‌ها پی‌اش احساس شکست و ناکامی هم دارد. چون «من» نتوانستم به قدر کافی عمیق زخم بزنم. روی خیلی چیزهای دیگری که نتوانستم.


شرمی که این کار باعث شد به‌ام دست بدهد، بی‌اندازه بود. حین حرف زدن با تراپیست حس می‌کردم آدم بی‌فکر و نامربوطی‌ام که این کار را در فیلم‌ها دیده و می‌خواهد ادای دخترهای نوجوان را در بیاورد. بلوز آستین بلند در روزهای گرم تابستان. اول دلم می‌خواست دوباره تکرارش کنم. بیشتر. یک‌جوری که تمام تنم را بپوشاند. یک‌جوری که به جای خودم حرف بزند. احساسات خردکننده و منکوب‌کننده. چیزهایی که به کلمه در نمی‌آیند. انگار از لابلای این خراش‌ها سر می‌خوردند بیرون. خالی می‌شدم. سبک می‌شدم. بعد نشدم. کشف کردم دارم به جای فکر کردن به مردن این کار را می‌کنم. این درک به‌ام فهماند جای این میل دقیقا کجای وجودم است. خیلی عجیب بود. کلا «فهمیدن» خیلی فرآیند عجیبی است. 

چند وقت برگشتم سر فکرهای اولم. الان سه چهار روز است که تقریبا نمی‌توانم غذا بخورم. بوی ادویه، وانیل، بوی گوشت بدن حیوان مرده، بوی خرما، بوها را می‌کشم توی بدنم و توی ذهنم فریاد می‌زنم که نه، نمی‌توانم. خیلی عجیب است. اتفاقاتی که برای بدن آدم، ذهن آدم می‌افتد خیلی عجیب و ترسناک است. و انگار سال‌ها همه‌چیز را راحت از سر گذراندن، من را یک‌هو پرت کرد توی سیاهی عمیقی که از هر گوشه‌اش یک دما چرکی سر باز کرده. نمی‌دانم چطوری از این سیاهی خودم را بکشم بیرون. کاش می‌مردم. کاش مرده بودم.

Read the whole story
Ayda
2 hours ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

برای آرامش

1 Comment and 2 Shares

خانه‌اش ۲۰ متری بود. اتفاقی که برای دانش‌جوهای اروپا نشین هیچ عجیب یا نامعقول نیست. وضعیت عاشقانه بود. عاشقانه‌ای که در سفر قبلی شکل گرفته بود و راه دور ادامه پیدا کرده بود. هوا خاکستری و سرد بود. خاکستری غالب اروپا. شاید دسامبر بود. تصورم این بود که نهایتن آن ده روز را می‌مانیم در خانه و می خوریم و می‌نوشیم و می‌آمیزیم و عاشقی می‌کنیم. بعد می نشینم توی هواپیما و بر می‌گردم و برای ماه‌ها حال خوش‌اش را دنبال خودم می‌کشم. نقشه‌ها کشیده بودم. چیزی شبیه اتفاقی که بار قبلی افتاده بود. اما خانه ماندن یک اشتباه بزرگ و تاریخی بود. سقوط روحیه‌‌ام از روز سوم یا چهارم شروع شد. چراغ‌های رابطه یکی یکی خاموش شدند. دو روز آخر همه چیز از کار افتاده بود. تمام نیروگاه‌ها کلپس کرده بودند و همه‌ی مسیرهای ارتباطی قطع شده بود. ناگهان خودم را (و احتمالن او را)‌ در گوانتانامو یافتم. شب آخر تلاش کردیم که با هم بخوابیم ولی نشد. این اتفاق ضربه‌ی نهایی بود. ما در آن خانه عاشقی‌ها کرده بودیم، ولی نشد. باورمان نمی‌شد. اصلن نمی‌شد بفهمی چی شده. اگر پروازم بین قاره‌ای نبود باید همان شب بر می‌گشتم. اتفاق ویران کننده بود. لااقل برای من، چون بار اولی بود که در زندگی‌ام با این‌چنین چیزی مواجه می‌شدم. در تاریکیِ گوانتانامو شب آخر را سپری کردیم. صبح با من تا ایستگاه آمد. بغلش کردم،‌ بعد جدا شدم و به صندلی‌ام خزیدم. جرات نمی‌کردم به چشمانش نگاه کنم. جزییات آن حس‌ها را نمی‌توانم دقیق در ذهنم مرور کنم اما خوب یادم هست که آن ایستگاهِ غم‌گین بهترین اتفاق سفرم بود. قطار که حرکت کرد شیشه‌ی واگن بخار کرده بود. از پشت شیشه‌ی تار به هم نگاه می‌کردیم و کسی حرکت نمی‌کرد. مبهوت، پایان دنیا را تجربه می‌کردیم. خوش‌حال از پایان حبس و غم‌زده از شکست بزرگ، ناکامی تاریخی در اوجِ همه چیز.

چندسال طولانی را این وسط حذف می‌کنم. الان شده یکی از بهترین‌های زندگی‌ام. رفقایی که به بودن‌شان "برایت" لحظه‌ای تردید نمی‌کنی. حتا اگر بی خبری‌تان از هم به ماه و سال بکشد. رفقایی که برای تمدید دوستی‌تان هیچ نیازی به کارت زدن و حضور و غیاب دوره‌‌ای نیست. اصلن نیست. به زعم من بالغ‌ترین سطح از نوعی صمیمیت که فارغ شده، عبور کرده از کارکرد احساسات عاشقانه و حتا رختخواب. نه هیچ کدام‌شان باید باشد و نه هیچ‌ کدام‌شان نباید باشد. من با او یکی از وحشت‌های بزرگ زندگی‌ام را شناختم و تجربه کردم. بعدها خیلی به‌تر فهمیدم که در این‌چنین شرایطی باید با خودم چه کنم. برای دوباره داشتن‌ش طولانی‌ترین صبوری و پافشاری زندگی‌ام را به خرج دادم و نهایتن کسی را در گوشه‌ای از دنیا دارم که جز آرامش مفهومی را برایم تداعی نمی‌کند. یک حامی.


-----------------------
این نوشته را تقدیم می‌کنم به "ف" که این روزها پایان دنیا را تجربه می‌کند، هرچند جور دیگر.

Read the whole story
Roya
3963 days ago
reply
رفقایی که به بودن‌شان "برایت" لحظه‌ای تردید نمی‌کنی. حتا اگر بی خبری‌تان از هم به ماه و سال بکشد. رفقایی که برای تمدید دوستی‌تان هیچ نیازی به کارت زدن و حضور و غیاب دوره‌‌ای نیست. اصلن نیست. به زعم من بالغ‌ترین سطح از نوعی صمیمیت که فارغ شده، عبور کرده از کارکرد احساسات عاشقانه و حتا رختخواب.
Ayda
3 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

گواه عشق تو کو؟

1 Share

 یک تلاش بزرگی کردم این چند سال.

خانه را تمیز نگه داشتم در هر شرایطی که بودم. شده با کمر دو تا شده
شده از مرد و بچه کمک گرفتم
شده کمک از بیرون آوردم
خلاصه نگذاشتم که سیال چسبنده روحم، آشفتگی خوابها یا تاریکی چراغ دلم، روی خانه اثر بگذارند.
مرتب به گلدان‌ها رسیدم و سبزیجات را از پلاستیک درآوردم و در ظرف‌های جدا در یخچال چیدم
و‌کوسنها را پف دادم و تختم را همیشه مرتب نگه داشتم و خاک را از رو و زیر اجسام زدودم
و غذای گرم روی میز گذاشتم. مرتب.

این شیوه مراقبت من بود از آدمهای خانه ام.
تمام وقتها که در دل و سرم طوفان بود (و هنوز هم هست  گیرم نه هر ساعت)، مراقب محیط مألوف آنها بودم. مراقب اینکه آشوب من به عادات و نظم آنها حمله نکند.

روزی اگر کسی از من پرسید در روزگار بسیار سخت خودت، گواه عشق تو به این آدمها کو؟
من آدرس گلدان‌ها و یخچال و قابلمه روی گاز و زیر فرش را میدهم.
Read the whole story
Ayda
25 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

 دچار این بحث تکراری و فرساینده و بی‌فایده‌ی مقایسه این‌جا و اون‌جا بودیم. ...

1 Share

 دچار این بحث تکراری و فرساینده و بی‌فایده‌ی مقایسه این‌جا و اون‌جا بودیم. رسید به داستان برنامه‌ریزی برای آینده، دعوت کردن برای مهمونی‌ای که دو ماه دیگه‌ست، برنامه‌ریزی برای سفری که یه سال دیگه‌ست. گفتم تو خاورمیانه آدم جوری زندگی می‌کنه که انگار فردایی در کار نیست، این‌جا جوری زندگی می‌کنی که انگار تا ابدیت زنده‌ای. (هفت و نیم ریشتری بود.)

Read the whole story
Ayda
25 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

 دو نات دیسترب 🌙یه مطلب زردی رو داشتم می‌خوندم در باب این که دیرجواب‌بده‌پر...

1 Share

 دو نات دیسترب 🌙


یه مطلب زردی رو داشتم می‌خوندم در باب این که دیرجواب‌بده‌پرسن‌ها رو با جاج نکنین که کم‌توجه‌ان و کم‌لطف. که دلایل بسیارن برای دیر جواب دادن پیغام‌ها، از گرفتاری‌های روزمره بگیر تا عادت دست‌به‌گوشی‌نبودن، تا نیاز به تمرکز و دقت برای جواب دادن، یا حتا استرس‌زا بودن نوتیف‌ها براشون. 
داشتم فکر می‌کردم من به نسبت آدم زودجواب‌بده‌ای‌ام گمونم. و لزومن دلیلش توجه و لطف و مردم‌داری هم نیست. یه جاهایی هست، دقیقن از اولویت‌هام میاد، که یه پیغامایی از هر چیز دیگه‌ای در روزمره‌ها برام مهم‌تره دیدن و جواب دادن به‌شون. اما در کل این نیست. گرفتاری‌م اینه که نوتیف‌ها بسیارند اسماعیل! و قضیه برام این‌جوریه که اگه همون موقع نبینم و جواب ندم، ممکنه هیچ موقع دیگه نرم سراغش. ببینم و جواب ندم که دیگه بلاشک. یه اضطرابی هم می‌گیرم اون وسطا که یه پیغامی یه جایی از یکی بوده و من نکنه که یادم بره به کل جوابش رو بدم. و از اون آدمی که باید بشم و برم عذرخواهی صوری کنم که ببخش یادم رفت و دیر شد و الخ، خوشم نمیاد. یا اون آدمی که به روی خودش نمیاره جواب ندادن و دیر جواب دادنش رو.

اساسن اما این که چرا جواب ندادن یا دیر جواب دادن مساله‌ت باشه ولی موضوعی نیست که در این مقال و مجال بشه بازش کرد و رسیدگی کرد به‌ش. تراپی می‌طلبه. یا این که اساسن «دیر» یعنی چند دقیقه، ساعت، روز، هفته. قانونش چیه، حکمش چیه، حد یقف‌ش کجاست. کار زیاد داریم عزیزانم. 

Read the whole story
Ayda
25 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete
Next Page of Stories